باران احساس

دست نوشته

باران احساس

دست نوشته

زمانه...!

بعضی چیزها رو

باید سروقت خودش داشته باشی ...

وقتش که بگذره ،

دیگه بود و نبودش برات فرقی نمیکنه !

چون به نبودنش عادت کردی

و یاد گرفتی چگونه بدون اینکه داشته باشیش ، زندگی کنی ...

بعضی چیزها ، مثل  حس ها و تجربه ها ، دوره ی خاص خودش رو داره ‌‌...

مثلأ یک دوره ای

آدم دوست دارد عاشق باشه ...

مثل خیلی های دیگه کادو بخره ،

ذوق کنه ، برای کسی مهم باشه ...

وقتی نیست ،

زمانش که بگذره ، دیگه فایده ای نداره...

کم کم به تنها بودن میون جمعیت بزرگ دو نفره ها عادت میکنی و یاد میگیری تنهایی حال خودت رو خوب کنی ...


اینکه میگند :

عشق تاریخ مصرف نداره

و پیر و جوان نمی شناسه ، درست ...

اما عاشق شدن در بیست سالگی با عاشق شدن در چهل سالگی قابل مقایسه است ؟


آدم یک چیزهایی رو

سر وقت خودش باید داشته باشه ...

وقتی سرزنده و شاده ،

وقتی جوانه  ...

یک چیزهایی مثل عشق

و حس و حال عاشقی ،

وقتش که بگذره ، رنگش خاکستری میشه! 

و شاید هرگز نتونی تجربه اش کنی ،


هرگز ...



نازنین_عابدین_پور

تمام داراییم

من نمی دونم دوست داشتن چیه که هر بار یکی رو دوست داشتم دنیا گفت به درک!

یه دیوار بلند کشید جلوم و گفت حق حرف زدن نداری، حق بغل کردن، حق بوسیدن!

یه خط قرمز کشید جلوی پام و گفت از این جلوتر نمی تونی بری!

من نفهمیدم دوست داشتن چه گناهی بود که همیشه خدا، دنیا بهم گفت استغفرالله، توبه کن!


یه شب پاشو بیا حوالی خواب های من و ببین که چقدر از خیال تو پُره!


خودت رو بذار جای من و ببین که دست خودم نیست!

دستم رو بگیر تا بفهمی مور مورِ سرما و هجوم ابرهای تیره بارون‌زا توو دلگیریِ یه عصر پاییزی که همه فقط حرفش رو میزنن یعنی چی!


تو حوالی من نیستی، هیچوقت نبودی

و این تمام دارایی من از بودنته


پریسا_زابلی_پور

دلگیری

دلت نگیرد از هرچه که در زندگی ات هِی نمیشود,

از دوست داشتن های بی سرانجامی که باهزاران باید و ای کاش,

ناخوشی هایش سرت هموار میشود,

و تو پُر میشوی از خوب نبودن هایت

دلتنگی هایِ گاه و بی گاهت که دمار از دلِ بی تابت در می اورد.

از مهربانی هایِ بی حد و اندازه ای که تو را ندیدند؛

هر چه که بود دستهایِ پُر و بی نیازت برایشان کافی نبود.

دلت شب و نصفه شب نگیرد از روزهایی که نمیدانی پشتِ سر گذاشته ای و یا منتظرند تا لبخندت را ببینند 

و مثل مهمان ناخوانده سرت هوار شوند.

دلت نگیرد از تک تکِ رسم هایِ ناشیانه یِ این روزگار.

از قانون هایی که خودشان برایِ زندگیِ شان وضع کرده اند 

و تو را وادار به اجرایشان میکنند.

دلت نگیرد اگر هرچه میدوی باز میشوی کلاغِ تنهایِ اخرِ قصه ها.

روزی اگر نباشی چنان برایت مویه میکشند 

و گریه ها سر میدهند 

انگار زمانِ بودنت تنها کسانی بودند که با همه ی وجودت وقتی میگفتند:خوبی؟

با بغض آرام تر میتوانستی بگویی: 

نه....بسیار بسیار خوب نیستم.

و نترسی از گفتنِ خوب نبودن هایت.


فرگل_مشتاقی