باران احساس

دست نوشته

باران احساس

دست نوشته

دلت را دریاب

عاشقان آمدم تا به شما، تا به نفس نفس حضور شما، تا به قدم قدم، رد پای عبور شما، تا به نقطه نقطه، خط عروج شما، تا به لحظه لحظه، پرواز شکوهمند شما، تا به کلمه کلمه نام موجود شما تا اوج معنای هر ذره در ذات شما. 

عاشقان آمدم تا این دم که مرا در دل مشغولی هایتان یافتید و به دل نوشته ها دل دادید و دیدید که هر آنچه بر دلتان نشست،از گوهر وجود خودتان بود و آن چه بر دل ننشست، آشنای ذات پاک شما نبود. 


دلم به مهرتان مینویسد و دوست می دارد شما را ندیده و نشناخته، می بیند و میشناسد عاشقان را، که هر کدام در زاویه ای از چهار گوشه جهان، در دریای فکر فرو رفته اند و نمیترسند از فرو رفتن . 


آنها از ازل عاشقند و میدانند عطر محبت آشناست و صفای حضور حق، پاداش شکیبایی آنها در برابر انکار بی خبران است. 


عاشقان میدانند که عشق پایان فاصله هاست و دو رنگی ها در پرتو نور یقین و ایمان، رنگ می بازند، زخمها درمان می شوند، غریبه ها آشنا می شوند و دشمنی ها، دوستی می شوند. 


آنها میدانند که عاقبت خورشید وحدت و یگانگی، در پریشان شبهای ظلمانی، ظهور میکند و نور می تابد و نور می بارد و نور میگوید و نور می نویسد، سلام بر نور، بر ذات نور، بر رنگ نور و بر حقیقت نور و بر تابش نور، آنگاه که گفت: خداست نور آسمانها و زمین و نوری که تو با آن فراسوی خود را می بینی و اگر نور حق نبود، گم می شدیم در تاریکی، و اگر نور نبود گرد خود می چرخیدیم و راه راست بی آغاز و بی فرجام بود. 


عاشقان کجایید؟ هر جا که هستید دلتان پر نور، چشمتان روشن، قدم هایتان تابناک و پندارتان به نام نور، منور باد! 


ای ... شما که در خود فرو رفته ای، گره از اندیشه باز کن و هر چه را که در قلبت بار شده، بر زمین بگذار.لنگرهای کشتی روح را بالا ببر و بادبان های هدایت را افراشته کن و از دل تاریک سایه ها، نومیدی ها و ترسها به نام نور عبور کن. و قدم بردار و پرواز کن تا به نقطه رهایی و آزادی ، از هر تعلقی که مانع و حجاب توست برای دیدن نور حقیقت و ایمان. 


عاشق از چه مست شدی، چه نغمه ای هوشت را ربود؟ 
کرشمه کدام ساقی زیباروی دلت را لرزاند؟ 
به کدام نوید، پرنده روحت پر کشید و مشتاق ناشناخته ها شد؟ 
چه آرزویی در دل، بیقرارت کرد؟ 
چه شد که به یکباره، لنگر جسم را رها کردی و با جان و دل با ما همسفر شدی و بادبانهایت را افراشتی! 
چه کسی صدایت میزند؟ 
چه امیدی نویدت می داد؟ 
چه عطری روانت می کرد؟ 
چه شد که از مستی میان هشیاران نترسیدی؟ 
چه شد که تو دیگر جز این راه، جز این مسیر، جز این آستانه، پناهی ندیدی و نشناختی؟ 

نگاه کن همسفر راه نور، نور صدایت میزند. تو بجز بالهایت به هیچ چیز دیگری نیاز نداری. نور دستت را گرفته و تو را پیش میبرد.

نمیدانم در چه حالی؟! 


کشتی روح بی لنگر میراند. وقتی که اشکهایت از تب دیدارش میسوخت، نور از تو عبور کرد. و از آن زمان به بعد دردی برای عاشقان نماند، جز درد دوری از یار! 

.... 
نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد