باران احساس

دست نوشته

باران احساس

دست نوشته

بارون که حمله نمیکنه!!!

چتر کاغذی رو میگیرم روی سرم

ولی بارون سمج تر از این حرف هاست

واژه ها آویزون می شن از لبه روسری و مانتو و صورتم!

البته نمیتونم تشخیص بدم که روی پیشونیم یا سرشونه مانتوم و یا روی پلک چپم کدوم واژه ها افتادن!...اصلا ولش کن!


...


باید زودتر برم خونه

این جوری که پیداست، قطره های بارون حمله کردن! خطر حمله قریب الوقوعشون رو بیشتر مردم احساس کرده بودن!

تلویزیون نگاه نمی کنم اما مطمئنم بخش هواشناسی اخبارهای مکرر، این خبر رو پخش کرده - البته یه چیزایی توی روزنامه دیروز همجنس چتر کاغذی امروزم خونده بودم و ... اصلا ولش کن!


...


می نشینم توی بلوز و شلوار یاسی رنگم و به بارونی نگاه میکنم که داره با سرعت ثانیه، از پرواز بار می ایسته و روی شیشه پنجره فرود میاد

ناخودآگاه دستم  میره سمت موهام، دیگه خبری از چیک چیک واژه ها نیست!

اما یه حس خوب، توی بدنم جا مونده انگار به تعداد قطره هایی که توی راه با من برخورد کرده، رفتم توی آب دریا شنا کردم! یه همچین احساسی!


...


میدونی؟؟

بارون تموم شده اما این حس خوب تموم شدنی نیست

حتی اگه چند قرن دیگه هم - حتی - توی یک کویر داغ و سوزان باشم و پوست بدنم به جلزولز بیفته، یاد امروز و بارونش که بیفتم، این احساس خوشایند، کل سرزمین وجودم رو محاصره میکنه

مثل همین لباس خوش رنگی که الان نشسته م توش و من رو به تسخیر خودش در آورده!


...


میشه گفت خاطره هامون و تاثیری که روی همدیگه می ذاریم هم مثل همین بارون و احساس مطبوعشه!

نگران این نباش که چند قرن گذشته و من و تو دیگه صدای نگاه همدیگه رو نمی شنویم!

دلخور نباش که چرا این روزها صدام از پشت خط ایرانسل، لهجه بی معرفتی و سردی به خودش گرفته!

... اصلا ولش کن!


...


فکر کردن به تو = بارون + یک حس خوب با طعم دلتنگی!!!


Ps,bayad too entekhabe kalameha o jomleham bishtar deghat konam!

Ghatrehaye baroon ke hamle nemikonan!!!



من یک چهاردیواری دارم

من یک چهاردیواری دارم

و یک دنیا

دنیایی که در آن کوه هست، رود هست، مور هست ...

و کوه به من آموخت

که در سرما و گرما، در برف و بوران، زیر آفتاب سوزان یا باران - باید ایستاد، مقاوم!

و رود به من آموخت

که با وجود سنگ و صخره، سد و نرده، خار و علف هرزه - باید جاری بود، مداوم!

و مور به من آموخت

که با جثه کوچک، با کمک یا بی کمک، حتی نم نمک - باید اندیشه فردا کرد، مصمم!


...


ومن این دنیا را به چهاردیواری خود آوردم: مصمم، مداوم و مقاوم!

من یک چهاردیواری دارم


ناهید

نمیدونم...!؟


حدس میزنم که نامه هایم را پاره میکنی!
شاید چون خیلی شبیه هم می نویسم! لحنی، لهجه ای، ...
شاید نمی دانی برای عوض کردن لحن و رنگ چشم و بغض شعر و اشک هایی که مثل مه روی نامه می غلطند باید معشوق را عوض کرد!!؟
گلایه ای نیست؛ بارها درد کشیده ام و گفته ام؛ عشق معامله نیست که اگر قیمت مناسب بود، به اندازه کافی هدیه ببری و بمانی!
فدای یک تار موی پر از موج رنگ شبت؛
نازنین دیروز و بی مهر امروز و بی وفای فردای همیشه عزیز و تا ابد دوست داشتنی؛ سعی نکن مرا از چشم روشنت بیندازی.
فاصله پنجره اتاقت را بیشتر کردی که چه؟؟؟
فرار کنی از عشق مجنونی که اگر هم نباشی تو را نفس میکشد،
من عاشق اینم ک تو زیر نور مهتاب رنگ هالوژن - همان اتاق پر از پیروزی ات – نامه هایم را پاره کنی – هر جور دلت خواست تکه ریز یا درشت – خودت می دانی – برای من فرقی ندارد.
کاغذ دستانت را آزرده نکند، این روزها کاغذها هم می برند و درد می آورند ، آدمها که دیگر هیچ...

این قدر روز و شبامو خونه ستاره کردی
که بیادم نمی مونه نامه هامو پاره کردی


--------------
برگرفته از نامه های مریم حیدرزاده