روح من پیراهنی به رنگ آسمان بود
بر صخره ای در کرانه دریا نهادمش
و برهنه، به هیئت یک زن به سوی تو آمدم
همچو یک زن در کنار تو نشستم،
عطر گلهای سرخ را بلعیدم
تو مرا زیبا یافتی
همانگونه که در رویاهایت دیده بودی
من همه چیز را به فراموشی سپردم،
کودکی ام را، سرزمین مادری ام را
تنها می دانستم که اسیر نوازشهایت بودم
تو لبخندزنان آینه ای برابرم نهادی تا به خود بنگرم:
دیدم شانه هایم از جنس خاک اند
دیدم زیبای ام بیمار است و جز گم گشتن، آرزویی ندارد