باران احساس

دست نوشته

باران احساس

دست نوشته

فلسفه دوستی

من نمی دانم فلسفه دوستی ما انسان ها با یکدیگر چیست؟


شاید ...!


ما انسان ها با هم دوست می شویم تا یکدیگر را در رسیدن به کمال کمک کنیم

با هم دوست می شویم تا طرف مقابلمان را شاد کنیم

و

خودمان هم نشاط را مزه مزه کنیم

دوست می شویم تا تنهایی یکدیگر را فراری دهیم به سمت ابد

ما ...


من نمی دانم فلسفه دوستی من و تو چیست؟


من مدام فقط باید به نبودنت فکر کنم!

مزه تنهایی گرفته تمام وجودم را!

دیگر نمی دانم شادی چه طعمی دارد!

من هر روزم را با تکرار عبارت های تاکیدی و مثبت شروع میکنم

یک احساس خوبی در رگ هایم وول می خورد با این کار

اما ... فقط کافی ست به خلا نبودنت فکر کنم

دیگر خبری از آن احساس خوشایند نیست که نیست!

...

لطفا فلسفه دوستی بین خودمان رابرای من تعریف کن؟! لطفا!


تو چه جوری می توانی بدون من زندگی کنی؟!


تویی که سه قرن پیش می گفتی " دوستت دارم"

تویی که با مهربانی هایت به من خاطرنشان می کردی که برایت ارزش دارم

حالا فلسفه این تنهایی و دلتنگی و ... چیست؟

این فقدان خواسته یا ناخواسته ات را ترجمه کن برایم، شاید خمودگی دست از سرم بردارد


من این شهر شلو غربت زده را نمی خواهم

این پله های روزافزون پیشرفت را دوست ندارم

دارم با پرنده ها و درخت ها بیگانه می شوم!

این بیگانگی بزرگ ترین فاجعه زندگی من است ( البته، بعد از فاجعه کوچ کردن تو! )


کاشکی دیر نشود!

کاشکی جنون دست از سر نوشته های من بردارد، کاشکی!


دلم برای سلام های خوش طعمت تنگ شده، عزیز روزهای زندگی!

دلم برایت تنگ شده، عزیزی که به من تکرار جمله " دوستت دارم " را آموختی!

چرا مرا نجات نمیدی از این همه دغدغه؟!!!


می بینی؟!

سطر به سطر نوشته هایم لهجه دلتنگی شدید، به خود گرفته اند؟!


راستی! این نوشته ها را هنوز هم می خوانی؟!


اگر پاسخت " آری" ست، کاری بکن که فلسفه دوستی، زیبا ترین فلسفه زندگی مان بشود!!!



پرستو