این داستان نادر ابراهیمی بقدری برام لذت بخش بود که حیفم اومد خواندن دوباره اونرا با شما دوستان شریک نشم ... لطفا در حین خواندن، حضور قلبتان را نیز فراموش نکنید.
من قلب کوچولویی دارم؛ خیلی کوچولو؛ خیلی خیلی کوچولو.
مادربزرگم میگوید: قلب آدم نباید خالی بماند. اگر خالی بماند،
مثل گلدان خالی زشت است و آدم را اذیت میکند.
برای همین هم، مدتی ست دارم فکر میکنم این قلب کوچولو را به چه
کسی باید بدهم؛ یعنی، راستش، چطور بگویم؟ دلم میخواهد تمام این
قلب کوچولو را مثل یک خانه قشنگ کوچولو، به کسی بدهم که خیلی خیلی
دوستش دارم...
یا... نمیدانم...
کسی که خیلی خوب است، کسی که واقعا حقش است توی قلب خیلی کوچولو و
تمیز من خانه داشته باشد.
خب راست میگویم دیگر . نه؟
پدرم میگوید: قلب، مهمان خانه نیست که آدمها بیایند، دو سه ساعت
یا دو سه روز توی آن بمانند و بعد بروند. قلب، لانهی گنجشک نیست
که در بهار ساخته بشود و در پاییز باد آن را با خودش ببرد...
قلب، راستش نمیدانم چیست، اما این را میدانم که فقط جای آدمهای
خیلی خیلی خوب است. برای همیشه ...
خب... بعد از مدتها که فکر کردم، تصمیم گرفتم قلبم را بدهم به
مادرم، تمام قلبم را تمام تمامش را بدهم به مادرم، و این کار را هم
کردم اما...
اما وقتی به قلبم نگاه کردم، دیدم، با این که مادر خوبم توی قلبم
جا گرفته، خیلی هم راحت است، باز هم نصف قلبم خالی مانده...
خب معلوم است. من از اول هم باید عقلم میرسید و قلبم را به هر
دوتاشان میدادم؛ به پدرم و مادرم.
پس، همین کار را کردم.
بعدش میدانید چطور شد؟ بله، درست است. نگاه کردم و دیدم که بازهم،
توی قلبم، مقداری جای خالی مانده...
فورا تصمیم گرفتم آن گوشهی خالی قلبم را بدهم به چند نفر؛ چند نفر
که خیلی دوستشان داشتم؛ و این کار را هم کردم:
برادر بزرگم، خواهر کوچکم، پدر بزرگم، مادر بزرگم، یک دایی مهربان
و یک عموی خوش اخلاقم را هم توی قلبم جا دادم...
فکر کردم حالا دیگر توی قلبم حسابی شلوغ شده... این همه آدم، توی
قلب به این کوچکی، مگر میشود؟
اما وقتی نگاه کردم،خدا جان! میدانید چی دیدم؟
دیدم که همه این آدمها، درست توی نصف قلبم جا گرفتهاند؛ درست
نصف!
با اینکه خیلی راحت هم ولو شده بودند و میگفتند و میخندیدند. و
هیچ گلهیی هم از تنگی جا نداشتند...
من وقتی دیدم همهی آدمهای خوب را دارم توی قلبم جا میدهم، سعی
کردم این عموی پدرم را هم ببرم توی قلبم و یک گوشه بهش جا بدهم...
اما... جا نگرفت... هرچی کردم جا نگرفت...
دلم هم سوخت... اما چکار کنم؟ جا نگرفت دیگر. تقصیر من که نیست
حتما تقصیر خودش است. یعنی، راستش، هر وقت که خودش هم، با زحمت و
فشار، جا میگرفت، صندوق بزرگ پولهایش بیرون میماند و او، دَوان
دَوان از قلبم میآمد بیرون تا صندوق را بردارد...
هرکسی را که میخواهیم نمی توانیم در قلبمان
جا بدهیم (یعنی ما دعوتنامه را صادر میکنیم؛ بقیه اش به مهمان
بستگی دارد)؛ چون آن شخص هم باید خودش بخواهد و بتواند با خودش
کنار بیاید که برای ماندن در این قلب چه چیزهائی را باید کنار
بگذارد؛ یعنی سبکبار بیاید تا راحت باشد وگرنه مشغول حمل و جادادن
بارش میشود و از میهمانی قلب جا میماند!
کم کم یاد خواهی گرفت تفاوت ظریف میان نگه داشتن یک دست و زنجیر کردن یک روح را
این که عشق تکیه کردن نیست و رفاقت، اطمینان خاطر...
کم کم یاد می گیری که حتی نور خورشید هم می سوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری
باید باغ خودت را پرورش دهی به جای این که منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد
یاد می گیری که می توانی تحمل کنی...
که محکم باشی پای هر خداحافظی
یاد می گیری که خیلی می ارزی... (خورخه لوییس بورخس)
دلم میخواهد سطرهای بالا را این جوری ادامه دهم:
کم کم یاد گرفتم که به هیچ کس تمام احساسم را ابراز نکنم!
که به هیچ کس نگویم توی دلم چه می گذرد!
که فکر نکنم آدم ها ماندنی هستند در زندگی ام!
که کمتر کسی حوصله عشق واقعی را دارد!
کم کم یاد گرفتم که بعضی آدمها تشنه این هستند که عشق را گدایی کنند! آن هم از نقاشی های رنگارنگ(!)...
که وقتی با تمام وجود، احساست را به آنها هدیه بدهی، نمی پذیرند!
دوست دارند منت عشق های دروغین را بکشند!
کسی دنبال دوست داشتن ناب نیست!
که کسی سادگی را نمی خواهد!
که همه دنبال رنگ هستن... آدمک های رنگارنگ!
کم کم یاد گرفتم که وقتی در جواب 1000 بار گفتن "دوستت دارم"، 1000 بار مرسی را می شنوم(!)، بفهمم که دوستم ندارد!
که هرگز دوستم نداشته!
که اگر غیر این بود، به خودش زحمت یک بار گفتن "من هم دوستت دارم" را می داد!
کم کم یاد گرفتم که این قدر برای تنهایی دیگران غصه نخورم!
که این قدر برای معنا دادن به زندگی دیگران، به آب و آتش نزنم!
که خودم را فراموش نکنم!
نیازهایم را از یاد نبرم!
که به حرف های خوشرنگی که چند ده روز هم دوام ندارد، تکیه نکنم!
که باید از بازیچه شدن فرار کنم!
که قدر خودم را بدانم!
که...!
یاد گرفتم... آدم به یک جایی می رسد که دیگر مجبور است برود!
که وقتی هیچ چیز، حتی غرور کمرنگ هم باقی نمانده،
آدم باید خودش را بردارد و در سکوت، برود!
... که من همان آدم هستم!
یاد گرفتم که دوست داشتن های بی اراده ام را در قلبم نگه دارم!
که مهربانی های دیگران را فراموش نکنم!
که گرمای محبت و دوستی و معرفت عزیزترین هایم را تا آخر عمر به یاد داشته باشم
کم کم یاد گرفتم که باید باغ خودم را پرورش دهم!
به جای این که منتظر کسی باشم تا برایم گل بیاورد!
یاد گرفتم که می توانم تحمل کنم!
که محکم باشم پای هر خداحافظی!
یاد گرفتم که خیلی می ارزم!!!
خیلی وقت است به یاد آورده ام که بزرگی همیشه و همه جا و در هر جمعی، مرا این جور مخاطب قرار می داد: زیباترین! زیباترین! زیباترین!
یاد گرفتم همیشه همیشه به یاد داشته باشم که برای خودم و همه آنهایی که خود خودم - خود واقعی ام - را دوست دارند، زیباترین هستم و خیلی می ارزم!!!
بالاخره یاد گرفتم!!!
اما...
هنوز یاد نگرفتم که دلتنگی هایم را از روی سطرها پاک کنم!
باید کم کم یاد بگیرم که بی تفاوت بنویسم!
بی تفاوت و سرد و بی احساس بنویسم!!!
باید... یاد بگیرم!!!
اما...!
پرستو