باران احساس

دست نوشته

باران احساس

دست نوشته

دل به دل راه نداره!!؟

دوره زمونه، دوره حرفای عاشقانه نیست
صحبت پول و شهرته، صحبتی از ترانه نیست

اگه بفهمن عاشقی، همه بهت بد میکنن
نسبت دیوونه می دن، دست تو رو، رد میکنن

اگه بخوای بجنگی با دستای شوم سرنوشت
با هر چی دارن، راه تو رو سد میکنن

بفهمه عاشق شدی، هی با تو بازی میکنه
دیوونه، آزار اونم، بازم تو رو راضی میکنه؟

کافیه چیزی بدونه، کار تو دیگه مردنه
دیگه وظیفت، اسمشو، با صد تا جون آوردنه

یه بازی یه طرفه است، که آخرش مشخصه
همیشه بازنده تویی، سهم اونم که بردنه

رنگ گل دسته گلا، فقط رز زرده، همین
عاشق هر کس که بشی، عاقبتش، درده، همین

قلب کوچیک عاشقو، با یه اشاره میشکنن
اون کسی که دوسش داره، با تیرکمون، با چوب و سنگ

تا بدونه عاشقی، میره و پیداش نمیشه
میگی میخوام ببینمت، میگه نه، حالا نمیشه

عاشقی خوب، مگه میشه از عاشقی فرار کنی؟؟

یه روزی چشم وا میکنی که خودتم نمیشناسی

فقط تو آینه میبینی، آخرشه، تموم شد




ضرب المثل دروغ میگه
نه ... دل به دل راه نداره
عاشق و طردش میکنن

توی هیچ دلی جا نداره



مریم


دل نوشته


دلم را بردی.

به همین سادگی.

عاشقم کردی.

دلم را بردی.

چه خوب کردی!

زودتر از زود دیوانه ام کردی.

این تنها خانه کوچک دل را، پیشتر از پیش ویران تر کن! بگذار در این دریای مواج زندگی دست و پازنان، تا به ساحل امن حضورت شنا کنم و باز به ساحل نرسم، امان بده تا دوباره حرکت کنم و از شوق آمدن به سمت تو، نمانم. فرصت بده تا همیشه تشنه بمانم و باز عطش، مرا بیتاب طلب دیدارت کند. امان بده!


بگذار همه این رنگها که به جان زمین میپاشی، عطر بنفش ها و زردها و سفیدهای یاس، مستم کنند. گیج و منگم کنند. زمینم بزنند و باز برخیزم و بیفتم.

بگذار همین گونه، گیج و میج راه بروم ولی ذکر نامت به زیر زبانم شکوفه کند.

نمیخواهم هوش را، بدون عطر حضور تو.

نمیخواهم دیکته بی غلط را بی آنکه نام تو بر سر سطر نباشد.

بگذار خط بخورم، اما به دست تو. بگذار بشکنم به فرمان تو!

این قامت راست بی یاد تو کج است و این کج به نام تو راست میرود.


این دلنوشته ها برای توست، گفته باشم!



همه چشمهایی که همینک مرا میخوانند شاهدند! قلمی که با آن مینویسم. جوهری که روی صفحه کاغذ مینشیند و جذب میشود و کلمه میشود. کلماتی که خط میشوند، رنگ میگیرند، معنا میشوند. کلماتی که پیوسته به هم، به نام تو روح میگیرند و جان میشوند.

همه این خطوط میدانند که این دل نوشته ها فقط برای توست.



ساعت مرا میشنود.

این سکوت شبانه مرا بارها بی حجاب با تو دیده و دم نزده!

نقطه ای در عدم تاریک.

تو مرا هست کردی، جان دادی و این گونه دل از من بردی!

تویی که هم می آفرینی و هم دل می بری هم دل می دهی! و باز میگویم: اینگونه نیمه شب به راه تو نشسته ام تا نگاهی از تو مرا به جادویی متصل کند.

باز این تویی که میخواهی و می طلبی و صدایم میزنی. تا بگویم در لحظه سکوت و روشنی در تاریکی، که دوستت دارم و این دل نوشته ها را تو می نویسی و تو می خوانی و از برای توست.


بگذار رمز این لحظه زیبایی را که به من هدیه دادی با هر کسی که مرا میخواند قسمت کنم.

به همه یارانی که در سرتا سر این کره خاکی سرگردانند، میچرخند، و نمییابند.

به همه آنها بگویم که تو نزدیکی، نزدیکتر از نام هر کس به او.

گفتم: بگذار به آنها که به دورها خیره شدند بگویم که تو هستی و آنها را صدا میزنی.

ماه از پشت پنجره اتاقم شاهد بود.
سکوت بود و ... تا حوالی بهشت حضور تو.

همان لحظه بود که قلم در دستم، روح شد و روح جان شد و من نوشتم که این دل نوشته ها برای توست.

ای تو که عشق را از ظریف ترین و لطیفترین احساسات نازل میکنی. از تو که عطر حضورت را در دل مشغولیهای روزمره گم کرده ای.

چه خوش است لحظه ای که سراغی از دل باختگانت میگیری،


وای

وای ... که این لحظه چه خوش است.