باران احساس

دست نوشته

باران احساس

دست نوشته

یعنی...

سنگفرش های تنم جز تو هیچ حاکمی را به رسمیت نمی شناسد!


بوی پوشال نو رسیده و خیس کولر...

عطر برگ برگ کتابهای جا خوش کرده در نمایشگاه کتاب...

سلام درخت های پارک...

و... و... یعنی: اردیبهشت!


ساده می آیی.. ساده تر می روی

و

شهر خون به پا می شود!

بدون بهانه ای به نام: ترنج!


به دنیا آوردن چند صد واژه .. چند ده معنا... چند سطر عاشقی...

همیشه های صبوری... همیشه های دلتنگی... همیشه های لبخندهای خود ساخته(!)... همیشه های سکوت اجباری..

و... و... یعنی: من!


امروز توی آینه نگاه کردم،

با تعجب گفتم: ببخشید، شما؟!!!

چقدر مخاطبم هم تعجب کرد!!!


باران خوش عطر... نسیم بهاری...

کودکان بی دغدغه...

بوی دسته های ریحان و شوید...

رهگذرهای مکرر... شتاب های بی توجه...

سوء تفاهم های ناخوانده(!)... قضاوت های نارس همواره(!)...

تنهایی های ماسیده...

گنجشک های آوازخوان...

و... و... یعنی: زندگی!


خاطرات مبهم...!

و... و... یعنی: هر روز!


من "می توانم" های 1000باره...

"خدایا شکرت" های هر لحظه...

"الهی به امید تو" های مکرر...

تلاشهای پر از سماجت(!)...

دل روشنی های بی تفسیر...

"امیدوارم همیشه خوشبخت باشید" های دلتنگ(!)...

و... و... یعنی: امروز


به واقعیت پیوستن آرزوهای محال...

کااااااملا محال... یعنی: شاید فردا!!!


صبور باش... و... ساکت باش... و... و... این همه باشی... و... اشتباه تفسیرت کنند!!!



پرستو

امشب ماه را در آغوش میکشم!

باز امشب آسمان خیالم ابری است


آرام آرام به گذشته های دور خود قدم می نهم

تمام آرزوهای کوچک کودکی، همانند بازی لی لی دختران از برابر چشمانم عبور میکنند


کمی جلوتر از گذشته ...

خواسته های جوانی ام مانند کتابی مصور ورق می خورد

و حال، با تمام احساس، نیازهای گنگ خود را در آغوش می کشم ...

به افکاری که در آسمان خیالم یکی پس از دیگری برهنه می شوند لبخند می زنم


آری

امشب آسمان را با دستان لرزان خیال به پائین خواهم کشید

قیمتش هر چه باشد خواهم پرداخت


"ماه از آن من است"

تولد

امروز قدم گذاشتم در دهه 90 زندگی ام.


هیچ چیز فرق نکرده نسبت به گذشته!

فقط چند مورد ناچیز، دچار تحول شده اند:

- از رفتن جلو آینه کمی واهمه دارم!

- خاطرات جوانی دست از سرم بر نمی دارند!

- جمعیت جوان های اطرافم به شکل حیرت انگیزی افزایش یافته است!


احساس میکنم در این حجم وسیع جوانی، گم شده ام و نامرئی!


دیگر کسی از من ساعت نمی پرسد! حتی کسی که ساعت ندارد. آن روزها را خوب یادم هست که حتی خیلی از افرادی که ساعت مچی داشتند، باز هم از من زمان را می پرسیدند!


هر آهنگی که گوش می دهم و هر فیلم قدیمی ای که می بینم، گریه ام می گیرد!


دلیلش بماند گوشه دلم!


امروز قدم گذاشتم در دهه 90 زندگی ام

غیر از موارد سطرهای قبل، تقریبا همه چیز مثل گذشته است


هنوز هم عاشق پدرم، مادرم، خواهرم، برادرم و ... تو هستم!


هنوز هم درکنار شما 4 نفر، کودک می شوم!


در طول این سالهای طولانی، دوست ترین هایم بوده اید!


محکمترین پشتوانه ها ( البته بعد از خدای بزرگ )!


خیلی جالب است! در سن نود سالگی هم، خودم را کودک احساس میکنم در برابر شماها!


هنوز هم عاشق نوشتن هستم!


حالا خوب درک می کنم که احساساتم هیچ تغییری نکرده اند در طی این همه سال


هنوز هم احساس هایم بنفش یاسی رنگ اند!


هنوز هم خواننده های نوشته هایم نظرات خوبی می دهند.

این نظرهای صادقانه را دوست دارم! هر موقع می خوانم شان، ناخودآگاه لبخند روی لب هایم میهمان می شود!


امروز قدم گذاشتم در دهه 90 زندگی ام


خدا را شکر که علم این قدر پیشرفت کرده است!


خدا را شکر که دانشمندان دارویی را ساخته اند که با وجود آن، دیگر چیزی به نام مرگ وجود ندارد

همه عمر جاودان دارند!


خدا را شکر که این اکسیر زندگی، در دسترس همه انسان های دنیاست!


... تلفنم دارد زنگ می زند

تو هستی!

تولدم را تبریک می گویی!

و یک مژده می دهی!

می گویی که برای هدیه تولدم، اکسیر جوانی خریده ای!

همان چیزی که با خوردن فقط چند قطره اش، شبیه دخترهای 20 ساله می شوم!

جوان می شوم و جوان!

تشکر می کنم از صمیم قلبم

حالا منتظر نشسته ام تا تو بیایی

و

من در ابتدای سال های 90 زندگی ام، برای همیشه جوان شوم!!!



پرستو