بگذار بنویسم
این گونه به یاد می آورم...
من در اتاقم تنها هستم. در اتاقی که شبیه اتاق یک زن است
بر می خیزم و ته مانده برنج شب گذشته را که ته قابلمه، خیس خورده، کنار
حیاط می ریزم. تا در را می بندم هجوم گنجشک های گرسنه غافلگیرم می کنند.
انگار منتظر بودند و چه خوب شد که یادم بود برایشان برنج بریزم!
در آینه روبرو، خودم را گیر می اندازم. هنوز با خودم، راحتم. احساس رضایت
می کنم انگار زندگی همین یک لحظه، احساس رضایت است! دیوان حافظ را از روی
تاقچه بر میدارم، می گشایم: کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها...
کسی در این اتاق هست؟! خدایا تو با من چه می کنی؟ چه چیزی را به من یادآوری
میکنی، من میخواهم بدانم. غفلت سنگین و خسته، می خواهم پرواز کنم. خودت
راه را نشانم بده.
هنوز تب دارم.
هوا سرد و یخ زده است. پشت میز تحریرم می نشینم. می نویسم. چه چیزهایی را باید به یاد بیاورم.
" همه کارها و فکرهایی که منو از من راضی میکنند "
چه کارهایی می تونم بکنم، که سرما رو برای من ، دلپذیرتر کند؟ به چه
چیزهایی می توانم توجه کنم که نشون بده من هنوز حساسم، زنده ام و ...
من به یاد می آورم. چه کارهایی می تواند مرا زیباتر کند. دنیا رو جای بهتری
کند! من به یاد می آورم چه چیزهایی رو میشه فراموش کرد، رها کرد، سخت
نگرفت.
می نویسم. چه چیزی مهم تر از دیدن، لمس کردن و حساس شدن؟
من لمس میکنم سردی و گرمی رو، داشتن و نداشتن رو، لذت و رنج رو، و این یعنی انسان بودن! پس از انسان شدن نمیترسم.
می نویسم و باز می نویسم، چه چیزهایی رو باید از یاد ببرم؟
همه چیزهایی که مرا می ترسانند، مرا خشمگین می کنند، مرا به زمین وابسته می
کنند. مثل نگرانی و دلهره از نداشتن، از دست دادن، از احساس تملک به چیز
باید رها شد.
باید به یاد بیاورم که زندگی در حال حرکته. هر چی سبکتر بشی، آسوده تر در
مسیر پیش می روی. آنوقت شگفتی های زندگی تو رو به پیش رفتن و دل سپردن به
رویاهات تشویق میکنند.
خدایا!
یادم باشه که وقتی به دیگران فکر میکنم، آنها را جزئی از خودم بدانم.
باید به یاد بیاورم چه چیزهایی ارزش دوباره دیدن، شنیدن و لمس کردن رو داره
و چه چیزهایی رو باید ندید یا از کنارشون رد شد. حتی یه لحظه روی آن مکث
نکرد.
وقتی قدمهای تو، به سمت زندگی، مصمم و محکم و مداوم پیش میروند، تو ردی از
خودت جا میگذاری که هر کس آن رد پا رو پیدا کند هدایت می شود و راه خودش
را پیدا میکند. اما وقتی با تردید و پوچی و بی تفاوتی زندگی کنی، هیچ ردی
از تو باقی نمی ماند.
بزار رد پای تو، تو را به سمت زندگی کردن و پذیرش مسوولیت هایت هدایت کند.
بگذار هر حرکتی از تو، نشانی از آن نشان گمشده باشد که با دیدن آن، گم کرده
راه ها، مسیر هدایت را پیدا کنند و تو شمع و چراغی باشی در راه کسی یا
کسانی.
من تب دارم ولی هنوز مینویسم؛ چون این نوشته ها، رد پای من است در زندگی.
در سرزمین شخصی هر فردی، رازی هست. برای کشف آن راز، رد پای آن کس را دنبال
کن، تا خود روشنایی پیش برو و از حق، پیوسته مدد بخواه!
.......................
رد پای تو کجاست؟؟
به یاد بیاور تا از یاد نروی!
.......................
سردم نیست و دیگه از حفره های سیاهی که شبیه جا پای انسانی ست، نمیترسم.
این رد پای انسانی ست که ادامه دارد.
شب بود
قدم قدم زنان در دل شب
کنار حوض آبی و پر از ماهی قرمز
خواب سراغ ز چشمان من نگرفت
حوض و عکس ماه و ماهی قرمز
ماهی ها هنوز بیدار می رقصیدند
و ماه داشت با عکسش، ماهی ها را نوازش و می رقصاند
نگاه از حوض برداشتم، دست درون آب
نظر به آسمان کردم
تاریک بود اما روشن
سکوت بود اما پر صدا
غم بود اما شادی کجاست؟!
تاریک ترین واژه همان ماه بود
نور داشت اما میشدش نگاه کرد
شب خیلی تنها بود
هیچ انگار همراهی جز من نداشت
خفته در خوابند
روی تخت حیاط دراز کشیدم
دست حلقه بر زیر سر نهادم
نگاهم به آسمان خشک زده
ستاره چشمک زنان؛ نمی دانم چه میگفتند!
حالم خوب نبود
غم اندوه روز داشتم
با زبان سکوت با شب نجوا کردم
خدا گوش میداد
میدانم
حسش کردم و فهمیدم
گفتم شب است همه خواب
من بیدار به پیش دل تو، تار زنان میمانم
تو چه خوب درد مرا نگفته میخوانی
آه...! سبک شدم هیچ نگفتم
خدا بار غم ز دلم شاید برداشت
آری، خدا آن همه بازی شبها بودش
خدا بود نه شب
همه اش را خدا گوش می داد
تنهایی غم انگیز ترین واژه ایست که لحظه به لحظه عمرم را با او سپری کرده ام
در تمام شب چراغی نیست و ماه در وسعت بی انتهای آسمان خویش تنهاست و قلب من نیز چون شبهای بی ستاره تنهاترین تنهاست
در این شبهای غم انگیز تنهایی و بی قراری، تنها من با ماه *** این مونس و ناظر شب زنده داریهای من *** نجواها دارم
کجاست آن اهل دلی که شبی را با دل سوخته به صبح رساند
تا آسمان خزان زده نفسهایم را به دشتی از شقایق های همیشه بهار گره بزند
...........
اما باز دلم تنهاست...