باران احساس

دست نوشته

باران احساس

دست نوشته

کاغذ

سرم را که بلند کردم صفحه دیگر جای سفید نداشت!! 
یکی دو تا فنجان کشیده بودم 
از آنها که بخار هم دارند؛ هی بخار می کردند و سرد نمی شدند! 
چند تا شعر بود...، درهم و برهم! 
کلی منحنی های بی ربط هم بود... 
آن گوشه بالا چند تا پرنده داشتند بال بال می زدند... 
از آن هفت و هشت ها... 
اسیر کاغذشان کرده بودم... 
از پنجره خیره شدم به کوه... خیره... خیره... خیره... 
دوباره برگشتم به صفحه کاغذ... 
شعرهایی که بی حواس نوشته بودم را خواندم... 
یک وقتی اینها فقط نوشته های قشنگی بودند حالا ولی واقعیتند... وصف حالند... 
خوش به حال آن وقتها...!! 
از پنجره خیره شدم به کوه... خیره... خیره... خیره... 
اینها یعنی حالم خوب نیست... 
می فهمم خودم...می فهمم! 

یادم باشد یک وقتی گله هایم را بنویسم از آدمهایی که حال بد آدم را نمی فهمند... 
نمی بینند... 
یادم باشد!...



نظرات 1 + ارسال نظر
sajjad شنبه 30 دی 1391 ساعت 12:08 ب.ظ

موافقم
شاید باعث بشه سبک بشی

حتما همینطوره
تا این لحظه که واقعا درمانگر بوده

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد