...
دارم در خیابان راه می روم
در خیابان که نه، در خلا یا خلسه ای ناخوشایند.
این روزهای بی تو بود، تمام انرژی مرا از من گرفته اند!!!
30 تا 40 دقیقه بعد...
من به تو می گفتم " دوستت دارم و هزار بار به تو دل بسته ام "، جوابت همیشه تکراری بود " باشه! اما چیزهای فناپذیر، شایسته دلبستگی نیست! ما که ماندنی نیستیم در این دنیا، پس نباید به کسی دلبسته شوی. " و جواب من سکوت بود و بهت و علامت سوالی به اندازه دل تنگی هایم و دلبستگی شدیدتر.
من خیلی به تو و به حرفهایت فکر میکنم
کاشکی الان اینجا، روبروی من نشسته بودی و به باورهای من گوش میکردی.
اشکالی ندارد. میتونی این سطرها رو بخونی ( فقط لطفا رنگ لهجه ام را فراموش نکن؛ بنفش، یاسی خیس! )
به نظر من، اگر من و تو فناناپذیر بودیم، دیگر دلبسته هم نمیشیم. چون میدانستیم همیشه همیشه طرف مقابل مان حضور دارد ( کاشکی اینطور بود. از خدا میخواهم که معجزه ای رخ دهد و این طور بشود: تا همیشه کنار هم! ) اما الان من ثانیه ثانیه های خاطره با تو بودن را مرور میکنم، نفس میکشم و این روزها که بدون تو دارد انرژی ام تمام میشود، وتی به خنده های گرمت فکر میکنم، کمی توان از دست رفته ام را به دست می آورم و دلبسته تر میشوم، حتی وقتی خیلی از هم دور هستیم مثل این روزهای ... من بیشتر دلبسته ات میشوم!
نمی دانم چرا این باران دست از سرم بر نمیدارد!!!؟
در حال حاضر فقط یک آرزو دارم و این آرزو تمام زندگی ام را تحت الشعاع قرار داده است. من با دیگران میخندم، کار میکنم، خرید میکنم، اما در تمام این لحظه ها فقط به یک آرزویم فکر میکنم، یک بار دیگر ببینمت!
باران تمام واژه هایم را فرا گرفته
خیلی دوستت دارم، تویی که به من آموختی عشق یعنی ... تو!
...