باران احساس

دست نوشته

باران احساس

دست نوشته

خیال

...
از تاریکی پشت پلکام میام بیرون.
یه سقف رو در نظر میگیرم که روی چهار تا دیوار به هم چسبیده قرار داره!
میتونم اسمشو بذارم خونه، اتاق، چهار دیواری سقف دار،...
اصلا میتونم اسمش رو هر چی که دوست دارم بذارم!
صدای موسیقی رو هم به این تصویر ذهنیم اضافه میکنم!
" تو چشمات مال من نیست و ... "
نه!
اون جمله های آهنگین رو حذف میکنم و اینا رو جاش میزارم:
" روزگار نمیتونه تو رو از من بگیره ..."
اصلا تموم تصویرای بالا رو پاک میکنم.
دارم میرم که وارد تاریکی بشم اما ...
بعضی ها زاده میشن تا بزرگتر از سن شناسنامه ای شون رفتار کنن.
همونایی که ابهت سلامشون طعم کوه رو توی خودش داره.
لبخندشون همرنگ اقیانوسه
و ...
نا خودآگاه از رفتن به تاریکی پشت پلکهام باز می ایستم.
من هم که خلق شدم تا هیچ وقت درک نکنم کسایی رو که باید درک کنم!
مثل همین چند صد روز پیش که دکمه ای که روش یه تلفن قرمز کوچولو حک شده، فشار دادم چند ثانیه
و ...
قوه شنیداریم رو خاموش کردم روی صحبتهای متین یک دوست!!!
چند وقت پیش که دکمه ای رو که روش یه تلفن سبز کوچولو جا خوش کرده ، فشار دادم، مطمعن شدم که
بعضی ها زاده شدن تا باوقارتر از هزار تا خورشید، رفتار کنن!!!
...
اصلا نمیدونم تکلیف این ورود به تاریکی و خروج از اون چی میشه؟!


(پرستو عوض زاده)

نظرات 1 + ارسال نظر
hamed جمعه 6 بهمن 1391 ساعت 12:26 ب.ظ

پنجره ها کلافه اند از


سنگینی ِ نگاه منتظرم...


اگر نمی آیی


اینقدر پنجره ها را زجــــر ندهم


چشم هایم به جهنم...!!!

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد