سلامم را می نویسم که زحمت گشودن لبهایت برای پاسخش را نبینم ، نکند لبهای نازنینت را برای پاسخ گفتن به سلامم از هم بگشایی، اما از روی اجبار .
فدایت شوم! همین که ته دلت چیزی مثل پاسخ تکان بخورد برایم کافی ست .
حقیقتش این بار که برایت می نویسم نه شب ست ، نه سکوت ، فقط عاشقی ست و پاییز فصل دلتنگی پرنده هایی که به جرم نداشتن بال مجبور شدند در پناه چند نارون خشک بمانند تا برفهای سپید زمستان آب شود .
همیشه یک چکه از شب گذشته در سوال و جواب و سرزنش های نیمه شب وجدان ، از خود می پرسم که تو چگونه مثل هیچکس نیستی ؟!!
حق با توست عزیزم من دوباره . . .
من امروز باز هم از آن دوباره ها شدم، از آن هایی که درمانش تنها به پایان رسیدن در معبد نارنجی شانه های توست .
صدای به هم خوردن بال معصوم فرشته می آید، انگار آمدن تو نزدیکست در متن سرگردانیم یک تکه فانوس پیداست .
من می روم تا تو بیایی ، دیگر رسیدی ، رسیدنت مبارک.(مریم حیدرزاده)