باران احساس

دست نوشته

باران احساس

دست نوشته

رد پا


بگذار بنویسم
این گونه به یاد می آورم...
من در اتاقم تنها هستم. در اتاقی که شبیه اتاق یک زن است
بر می خیزم و ته مانده برنج شب گذشته را که ته قابلمه، خیس خورده، کنار حیاط می ریزم. تا در را می بندم هجوم گنجشک های گرسنه غافلگیرم می کنند. انگار منتظر بودند و چه خوب شد که یادم بود برایشان برنج بریزم!
در آینه روبرو، خودم را گیر می اندازم. هنوز با خودم، راحتم. احساس رضایت می کنم انگار زندگی همین یک لحظه، احساس رضایت است! دیوان حافظ را از روی تاقچه بر میدارم، می گشایم: کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها...
کسی در این اتاق هست؟! خدایا تو با من چه می کنی؟ چه چیزی را به من یادآوری میکنی، من میخواهم بدانم. غفلت سنگین و خسته، می خواهم پرواز کنم. خودت راه را نشانم بده.
هنوز تب دارم.
هوا سرد و یخ زده است. پشت میز تحریرم می نشینم. می نویسم. چه چیزهایی را باید به یاد بیاورم.
" همه کارها و فکرهایی که منو از من راضی میکنند "
چه کارهایی می تونم بکنم، که سرما رو برای من ، دلپذیرتر کند؟ به چه چیزهایی می توانم توجه کنم که نشون بده من هنوز حساسم، زنده ام و ...
من به یاد می آورم. چه کارهایی می تواند مرا زیباتر کند. دنیا رو جای بهتری کند! من به یاد می آورم چه چیزهایی رو میشه فراموش کرد، رها کرد، سخت نگرفت.
می نویسم. چه چیزی مهم تر از دیدن، لمس کردن و حساس شدن؟
من لمس میکنم سردی و گرمی رو، داشتن و نداشتن رو، لذت و رنج رو، و این یعنی انسان بودن! پس از انسان شدن نمیترسم.
می نویسم و باز می نویسم، چه چیزهایی رو باید از یاد ببرم؟
همه چیزهایی که مرا می ترسانند، مرا خشمگین می کنند، مرا به زمین وابسته می کنند. مثل نگرانی و دلهره از نداشتن، از دست دادن، از احساس تملک به چیز باید رها شد.
باید به یاد بیاورم که زندگی در حال حرکته. هر چی سبکتر بشی، آسوده تر در مسیر پیش می روی. آنوقت شگفتی های زندگی تو رو به پیش رفتن و دل سپردن به رویاهات تشویق میکنند.

خدایا!
یادم باشه که وقتی به دیگران فکر میکنم، آنها را جزئی از خودم بدانم.

باید به یاد بیاورم چه چیزهایی ارزش دوباره دیدن، شنیدن و لمس کردن رو داره و چه چیزهایی رو باید ندید یا از کنارشون رد شد. حتی یه لحظه روی آن مکث نکرد.
وقتی قدمهای تو، به سمت زندگی، مصمم و محکم و مداوم پیش میروند، تو ردی از خودت جا میگذاری که هر کس آن رد پا رو پیدا کند هدایت می شود و راه خودش را پیدا میکند. اما وقتی با تردید و پوچی و بی تفاوتی زندگی کنی، هیچ ردی از تو باقی نمی ماند.
بزار رد پای تو، تو را به سمت زندگی کردن و پذیرش مسوولیت هایت هدایت کند. بگذار هر حرکتی از تو، نشانی از آن نشان گمشده باشد که با دیدن آن، گم کرده راه ها، مسیر هدایت را پیدا کنند و تو شمع و چراغی باشی در راه کسی یا کسانی.
من تب دارم ولی هنوز مینویسم؛ چون این نوشته ها، رد پای من است در زندگی. در سرزمین شخصی هر فردی، رازی هست. برای کشف آن راز، رد پای آن کس را دنبال کن، تا خود روشنایی پیش برو و از حق، پیوسته مدد بخواه!
.......................
رد پای تو کجاست؟؟
به یاد بیاور تا از یاد نروی!

.......................
سردم نیست و دیگه از حفره های سیاهی که شبیه جا پای انسانی ست، نمیترسم.
این رد پای انسانی ست که ادامه دارد.


نظرات 1 + ارسال نظر
sajjad شنبه 30 دی 1391 ساعت 11:49 ب.ظ

بسی زیبا بود
ای کاش میشد از احساس تملک به خیلی از چیز های مادی و پوچ دنیا رها بشم
دنیایی که تملک به هیچ چیزش ارزش نداره
ای کاش خدا خودش همراهم باشه و کمکم کنه تا این احساس های تملک رو از خودم دور کنم و فقط به خودش دل ببندم
واقعا میشه!!!

حتما میشه
لازمه ش اینه که ندای درونت رو بشنوی
خدانون بنده هاش رو دوست داره
ولی فقط یه چیز میتونه معبود رو شیفته بنده خودش کنه و اون عشق و شیفتگی بنده، نسبت به معبوده

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد