باران احساس

دست نوشته

باران احساس

دست نوشته

مینویسم...!


مینویسم: ...
نگاهی می اندازی به نقطه چین های لم داده روی تن کاغذ.
میگویی:
باز که شروع کردی؟! برای هزار و بکمین بار، لطفا نقطه چین ننویس! من این زبون رو بلد نیستم. Confused
یعنی چی که بلد نیستی؟؟؟؟!!! باید یاد بگیری. زبون به این راحتی! Shocked
خیلی از نقطه چین نویسی بدش میاد. درست برعکس من!
و من هیچ وقت مراعاتش رو نمیکنم. مگه اینکه کار به دعوا بکشه.
Ok!
حالا این یه بار هم ترجمه کن نقطه چین ها رو تا ببینم چی نوشتی. قول میدم دفعه بعد روی این زبون مسلط بشم!
این را هم میدانم که برای دلخوشی من قول میدهد! بهتر از خودم ایمان دارم که زبان رسمی به نام زبان نقطه چین وجود ندارد! همه اینها رو میدانم اما میگویم:
باشه! اما فقط همین یه بارا؟؟؟!!!
نوشته بودم حالت چطوره؟؟!!
کاملا مشخصه که عصبانی شده! اما به روی خودش نمی یاره. همیشه تمام سعی ش رو میکنه تا دلخوری هاش رو به روم نیارده!
یعنی وسط صحبت جدی مون نوشتی حالت چطوره؟!
ب ل ه !
بی مقدمه مینویسه:
راستی یادم رفته یه موضوع خیلی مهم رو بهت بگم؟
چی رو؟ خوب بگو؟
" ... "
چی ؟؟؟!!!
طعم صدایش را شیطنت قرق کرده است ( ! ) Confused
ما که به این زبون همش صحبت میکنیم با هم؟! چطور ممکنه که جمله به این سادگی رو نتونی ترجمه کنی؟؟!!
خنده ام میگیره از این مقابله به مثل ساده و سریع! Wink
حالا تو هم یک بار ترجمه اش کن ببینم چقدر با ترجمه من مطابقت داره!
باشه، اینم ترجمه اش:
جزایر قناری جزایر خیلی زیبایی هستند!
یعنی چی؟؟؟!!! داری من رو مسخره میکنی؟؟!! چه ربطی داشت به حرف هامون!؟ Shocked
مگه تو این همه نقطه چین نوشتی داشتی منو مسخره میکردی؟! من یک بار این کار رو کردم اما تو مدام تکرار می کنی نوشتن هات رو!
از شدت غافلگیر شدن و عصبانیت نمیتوانم خنده ام را کنترل کنم
نمی تونیم خنده مان را کنترل کنیم Wink
( من و مخاطب خیالی ام! ) عبور میکنم از این همه خنده ناخودآگاه!
........................
{ عجیب میمیرم برای این طور نوشتن! }
........................
به این فکر میکنم که چقدر در طول روز نقطه چین مینویسیم درگفت و گو هایمان!
به خیال خودمان همه متوجه منظورمان میشوند.
ولی فقط شخص خودمان نیت واقعی پنهان پشت نقطه ها را می فهمیم
برای یکدیگر توضیح نمیدیم
سوء تفاهم میدود در روزگارمان
به زمین و زمان بد میگوییم که چرا این جوری شد
غافل از این که خودمان کردیم، خودمان نقطه چین نوشتیم
خودمان توضیح ندادیم
تازه! اگه مخاطب مان بخواهد که برایش کمی روشن تر صحبت کنیم؛ کلی داد و بیداد تقدیم فضای مکالمه میکنیم
یعنی:
زبان به این واضحی که توضیح ندارد!
می خواهم راحت حرف بزنم.
می خواهم بگویم ...!!!


بنام عشق


تو را ای مهربان، من دوست میدارم
چو میدانم الفبای سکوتم را تو میدانی
و با بغض نشسته در گلویم، آشنا هستی
تو میخوانی، کلام خاموش چشمان بارانی
برایم مهربان
شمعی، چراغی، خرده نوری، ارمغان آور

من چه بی صبرانه در راه نگاهت
چشم در راهم

بی تو کار من سامان نمیگیرد
تو را در کوه چون خواندم
دلش پر بود
و فریادم به پژواکی به سویم باز پس میداد
تو را از رود پرسیدم
خروشان تر به خود پیچید ودریا را تمنا کرد
تو را با ابر چون گفتم
تمام بغض خود را بر سرم وا کرد

هلا ای عشق! اینجا، جای تو خالی ست
تو آن رازی که پروانه، درون شعله میجوید

چه زیبا نغمه ای، ای عشق
چه افسون پرده ای، ای راز

که بی تو، لحظه های عمر من
آری، سراسر سرد و تکراری ست

بیا ای عشق
که در تفسیر هر تصویر دنیا
من نشانی از تو می بینم
وقتی تو بر لبهای من، مهر محبت میزنی با مهر
عبادت میشود کارم
تو را ای عشق میخوانم
و میدانم، جوابم را تو خواهی داد
و در قاموس تو کمی ناز است
آن را هم خریدارم

از این سرگشته و حیران رهایم کن
و من، در من، تو ویران کن
به نام نامی نامت
به نام عشق و زیبایی
مرا، بی من، تو زیبا کن

لحظه های شرجی



لحظه های شرجی دارند روبروی روزگار انتظارم رژه میروند.
روزمرگی ام را تکیه داده ام به دیوار کوتاه تراس خانه.
خودت میدانی این سطرها، حامل چه جمله ای هستن؟
می دانی؟! مگه نه؟!
...
یک درد مزمن، جا خوش کرده در بندبند استخوانهای تنم.
یک حفره پر رنگ، مهمان ناخوانده گوشه راست قلبم شده است.
حضورشان را احساس میکنم:
حضور درد و تهی بودن بخشی از بدنم را!
خودت میدانی این سطرها، حامل چه جمله ای هستن؟
میدانی؟! مگه نه؟!
...
این روزها دارم با جدیت تمام مطالعه میکنم.
چی از این بهتر؟
میخواهم در تمام جنبه های زندگی ام موفق باشم.
از این به بعد، ... میشود شغل ثابتم.
...
دیروز چند پنجره تمام قد را جایگزین دیوارهای خانه کردم!
میخواهم تمام رفت و آمدهای جاده روبرو را زیر نظر داشته باشم!
میز تحریرم را گذاشته ام روبروی یکی از این دیوارهای شیشه ای.
هر یک سطری را که مینویسم، سرم را بلند میکنم و به آن سمت دیوار نگاه میکنم.
می ترسم در فاصله یک سطر نویسی، سعادت دیدن تو را از دست بدهم!
میترسم سرم به نوشتن گرم شود و تو بیایی و من متوجه نشوم!
اما ...
هنوز که غرق شده ام در لا به لای این همه سطر، تو نیامده ای!
تو مرا میشناسی!
خودت میدانی تمام این سطرهای پراکنده، حامل چه جمله ای هستند:
دلم برایت تنگ شده است، شدید! شدیدتر از تمام بارانهایی که میخواهند به دیوارهای شیشه ای بکوبند!
انتظارهای سطر به سطر ناخودآگاه!!!
نمیدانم چرا آن درد و حفره سطرهای بالا، دارند عمیق تر میشوند!
عمیق تر از دلتنگی هایی که تمام تلاشم را کردم تا پنهان نگه شان دارم!
این روزها کجایی تو؟!
تویی که انتظار دیدنت دارد مرا به سمت باران میکشاند؟!
تویی که فقط حضور خوش طعمت، درد و حفره ناخوانده را محو میکند از روزگار بدنم!



خدا تنها تنهایی است که تنها را تنها نمی گذارد.