باران احساس

دست نوشته

باران احساس

دست نوشته

...!

من این روزا یه حال دیگه ای دارم

همیشه؛
هیچوقت اینجور نبودم





به قـــول حسین پناهی :


قطعا روزی صدایم را خواهی شنید...

روزی که نه صدا اهمیت دارد نه روز..

صدای بهار را میشنوی!؟


بدون هراس از خوانده شدن بگذار همه بدانند

مینویسم برای تو برای تویی که بودنت را

نه چشمانم میبیند نه گوشهایم میشنود و نه دستانم لمس میکند

تنها با شعفی صادقانه با دلم احساست میکنم

نازنین همیشگی من صاحب نوشته های من

اگر باشی میمانم

اگر بگویی اوج میگیرم

می دانی پاییز چه می کند با برگها؟...

آنها را می کشد برای خوش خدمتی به بهار!...

که بیاید و برگهای تازه بیاورد با خودش به خیالش شاهکار کرده!...

گمانم عاشق بهار است پاییز...

بیچاره آنها که عاشق پاییزند...


...



سال جدید که شروع میشه یه برگ تازه از دفتر عمر ما باز میشه

دفتری که به سرعت داره برگ می خوره ومعلوم نیست

که این برگ برگ آخر هست یا خیر.

ما انسان ها عجیب فراموش کاریم وخونسرد!!!

اصلا انگار نه انگار که هر لحظه این دفتر امکان دارد به پایان رسد

ودر پیشگاه حقتعالی به میز محاسبه کشیده شویم آن هم چه حسابی!!!!!


...

اگر مرا میخواندی!!!

لطفا تمام مرا رج بزن!

با عشق

بگذار طعم آفتاب بگیرد روزگارم ... شعرهایم ... سطرهایم ...

لطفا تمام وجودم را مرور کن!

تا احساسی جا نیافتد!

تا واژه ای نادیده گرفته نشود در من!

که ...

من خودِ خودِ تابستان بودم در این برف ریز زودرس!

اگر...

فقط اگر تو مرا میخواندی، تابستان نفس میکشید در من ...




گفتم: بگذار فقط چند سطر بنویسمت

گفتی: نمیتوانی! چون من چند جلد هستم!

تسلیم نشدم. دست برنداشتم. خوب میدانستم و میدانم که از همنشینی واژه ها، سطر خلق میشود؛ از جمع سطرها، پاراگراف...صفحه...فصل...یک جلد...چند جلد و ...چندین جلد!

و من شروع کردم به نوشتنت ... سطر به سطر! تو اما ... هیچ سطری را نخواندی! در روزهای زندگی چند بعدی ات حل شدی! باران بارید، تو نخواندی! برف آمد، نخواندی!... نخواندی ... به ذهنت هم خطور نکرد که آدمها از سطر به سطر نویسی های آغشته به بی توجهی مخاطب خسته میشوند؛ فرسوده میشند، میشکنند، سکوت میکنند، و ... در سکوت میروند!

آنقدر به زندگی ات منهای من، ادامه دادی، که سطرها شدند، پاراگراف... صفحه... فصل... بک جلد... چند جلد و ... چندین جلد! و من، تمام جلدها را با وسواسی خاص به دست باران سپردم و سکوتم را عمیق به تن کردم و رفتم به سمت خودم!... به سمت تنهایی خوشایند خودم!




فاصله ها نابود کننده هستند! فاصله های سنی، مکانی، فرهنگی، فکری و ...




اکنون برف ریز، خودم را در سکوت پیچیده ام و خیابان های ذهنم را قدم میزنم!

کوچه های ذهنم را زمزمه میکنم:

من خودِ خودِ تابستان بودم در این برف ریز زودرس! اگر... فقط اگر تو مرا میخواندی...