باران احساس

دست نوشته

باران احساس

دست نوشته

دل نوشته


دلم را بردی.

به همین سادگی.

عاشقم کردی.

دلم را بردی.

چه خوب کردی!

زودتر از زود دیوانه ام کردی.

این تنها خانه کوچک دل را، پیشتر از پیش ویران تر کن! بگذار در این دریای مواج زندگی دست و پازنان، تا به ساحل امن حضورت شنا کنم و باز به ساحل نرسم، امان بده تا دوباره حرکت کنم و از شوق آمدن به سمت تو، نمانم. فرصت بده تا همیشه تشنه بمانم و باز عطش، مرا بیتاب طلب دیدارت کند. امان بده!


بگذار همه این رنگها که به جان زمین میپاشی، عطر بنفش ها و زردها و سفیدهای یاس، مستم کنند. گیج و منگم کنند. زمینم بزنند و باز برخیزم و بیفتم.

بگذار همین گونه، گیج و میج راه بروم ولی ذکر نامت به زیر زبانم شکوفه کند.

نمیخواهم هوش را، بدون عطر حضور تو.

نمیخواهم دیکته بی غلط را بی آنکه نام تو بر سر سطر نباشد.

بگذار خط بخورم، اما به دست تو. بگذار بشکنم به فرمان تو!

این قامت راست بی یاد تو کج است و این کج به نام تو راست میرود.


این دلنوشته ها برای توست، گفته باشم!



همه چشمهایی که همینک مرا میخوانند شاهدند! قلمی که با آن مینویسم. جوهری که روی صفحه کاغذ مینشیند و جذب میشود و کلمه میشود. کلماتی که خط میشوند، رنگ میگیرند، معنا میشوند. کلماتی که پیوسته به هم، به نام تو روح میگیرند و جان میشوند.

همه این خطوط میدانند که این دل نوشته ها فقط برای توست.



ساعت مرا میشنود.

این سکوت شبانه مرا بارها بی حجاب با تو دیده و دم نزده!

نقطه ای در عدم تاریک.

تو مرا هست کردی، جان دادی و این گونه دل از من بردی!

تویی که هم می آفرینی و هم دل می بری هم دل می دهی! و باز میگویم: اینگونه نیمه شب به راه تو نشسته ام تا نگاهی از تو مرا به جادویی متصل کند.

باز این تویی که میخواهی و می طلبی و صدایم میزنی. تا بگویم در لحظه سکوت و روشنی در تاریکی، که دوستت دارم و این دل نوشته ها را تو می نویسی و تو می خوانی و از برای توست.


بگذار رمز این لحظه زیبایی را که به من هدیه دادی با هر کسی که مرا میخواند قسمت کنم.

به همه یارانی که در سرتا سر این کره خاکی سرگردانند، میچرخند، و نمییابند.

به همه آنها بگویم که تو نزدیکی، نزدیکتر از نام هر کس به او.

گفتم: بگذار به آنها که به دورها خیره شدند بگویم که تو هستی و آنها را صدا میزنی.

ماه از پشت پنجره اتاقم شاهد بود.
سکوت بود و ... تا حوالی بهشت حضور تو.

همان لحظه بود که قلم در دستم، روح شد و روح جان شد و من نوشتم که این دل نوشته ها برای توست.

ای تو که عشق را از ظریف ترین و لطیفترین احساسات نازل میکنی. از تو که عطر حضورت را در دل مشغولیهای روزمره گم کرده ای.

چه خوش است لحظه ای که سراغی از دل باختگانت میگیری،


وای

وای ... که این لحظه چه خوش است.

نظرات 3 + ارسال نظر
باران جمعه 20 دی 1392 ساعت 12:29 ق.ظ http://tiny.pl/qd3k9

سلام دوست عزیزم خوشحالم به وبلاگ شما سر زدم . . .

ازتــون دعوت میکنم به سـایت فتوکده | کارت پستال و سرگرمی هم سر بزنید
________ __ __________ _ __________________ _

CART POSTAL - NEW SMS - NEW MUSIC - MODELING

(کارت پستال - اس ام اس - آهنگ - مدل های روز لباس)
________ __ __________ _ __________________ _
میتونید از عکـس نوشته ها در وبلاگ خود استفاده کنید یا به دیگران ارسال کنید
________ __ __________ _ __________________ _
ورودی گوگل فتوکده بالاست میتونید ما رو در لیست پیوند های وبلاگ خود بزارید

اینطــوری کسی که سایت مـا رو سـرچ میکنه وبلاگ شـما در گوگـل رتبه میگیره
________ __ __________ _ __________________ _
منتظر هستیم تشریف بیارید و لــدفا نظرتون رو در مورد نوشته ها درج کنید حتما

پیشنـهاد میکنم عضـو خـبرنـامـه سـایت بشید تا از بروز شدن سایت باخبـر شید

.
مارو با نام : کارت پستال لینک کنید .. .
.


توجـه : ادرس بصورت لینک کوتاه گذاشتیم بعد از ورود آدرس اصلی رو میبینید .

saeed جمعه 20 دی 1392 ساعت 12:40 ق.ظ

سلام دوست عزیزم
وبلاگت با حاله و پر محتواست
دمت گرم خسته نباشی
مایلی تبادل لینک کنیم و هرزگاهی به هم سر بزنیم
اگر مایلی منو با عنوان و آدرس زیر لینک کن و خبر بده لینکت کنم
دمت گرم
منتظرم

عنوان : کتاب و کتابخوانی
آدرس :http://saeedabolghazi.mihanblog.com/

مرسی

سلام دوستی
تشکر از ابراز احساستون

سعی میکنم حتما سر بزنم

sunset جمعه 20 دی 1392 ساعت 07:42 ب.ظ

ﺷﺒﯿﻪ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﮐﻪ ﺁﻫﻦ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﺪ
ﺩﻟﻢ ﻓﺮﻕ ﺭﻓﯿﻖ ﻭ ﻓﺮﻕ ﺩﺷﻤﻦ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﺪ
ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺷﯿﺸﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﻪ ﺳﻨﮓ ﻣﺮﺩﻣﮏ ﻫﺎﯾﺖ
ﺍﻟﻔﺒﺎﯼ ﺩﻟﺖ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﻧﺸﮑﻦ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﺪ
ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﺑﮕﻮﯾﯽ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ
ﮐﺴﯽ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻣﺒﺮﻫﻦ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﺪ
ﻣﻦ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻋﺸﻘﻢ ، ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺳﻤﺎﻋﯿﻞ ﺩﻟﻬﺎﺷﺎﻥ
ﻣﺤﺒﺖ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺷﻤﺸﯿﺮﯼ ﮐﻪ ﮔﺮﺩﻥ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﺪ
ﭼﺮﺍﻍ ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﻢ پﺴﺖ ﮐﻦ ﺩﯾﮕﺮ
ﻧﮕﺎﻫﻢ ﻓﺮﻕ ﺷﺐ ﺑﺎ ﺭﻭﺯ ﺭﻭﺷﻦ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﺪ
ﺩﻟﻢ ﺧﻮﻥ ﺍﺳﺖ ، ﺗﺎ ﺣﺪّﯼ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻢ
ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﺭﻭﺡ ﺳﺮﺷﺎﺭﻡ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺗﻦ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﺪ
ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﯾﺸﺘﻦ ﺩﻧﯿﺎﯾﯽ ﺷﺒﯿﻪ ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺭﻡ
ﮐﺴﯽ ﻣﻦ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﺪ . . . ﮐﺴﯽ ﻣﻦ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﺪ

زیبا بود
تشکر

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد