باران احساس

دست نوشته

باران احساس

دست نوشته

داستان


روزی روزگاری مردی در نیمکره زمین زندگی می کرد که جنگل و صحرایش را خوب می شناخت. با درختان و صخره ها و شن هایش آشنا بود و هر روز زمزمه وار روزش را با آنها به گفتن و شنیدن می گذراند.
در نیمکره دیگر زمین زنی زندگی می کرد که ساحل و دریا و کوه و آسمانش را همیشه در آغوش داشت و می دانست کدام موج کجا گیر افتاده و باید نجاتش دهد. کجای آسمانش دلش گرفته که باید ببارد و در ساحل، کدام صدف آماده داشتن مروارید است و اشک چشمی نثارش می کرد.

روزگار به خوبی می گذشت و مرد و زن هیچ خبر از حال هم نداشتند، غیر از مواقعی که آسمان و زمین به هم می پیچید و آنها احساس تنهایی می کردند.

روزی قاصدکی گذارش به سرزمین زن افتاد. قصه ها شنید و شعرها به دوش کشید و راهی شد و به نیمکره دیگر رسید. وقتی سر دوش مرد نشست بوی مست کننده ای به مشام مرد رسید و مستش کرد، پس قصه را از قاصدک پرسید و شعرها شنید و قاصدک به پرواز در آمد. مرد به دنبال قاصدک روان شد و از بالای کوه ها گذشت. مرد هرگز از کوهستان رد نشده بود و این همه وقار و استواری را تجربه نکرده بود که راه را گم کرد. مرد چشم بست و دوباره بوی خوش را به جان کشید و زمزمه شعر را شنید و غزم جزم کرد و راهی شد. کوه ریزش کرد اما مرد به راهش ادامه داد، با دست و پای زخمی. جنگل در خود گمش کرد اما مرد بوی خوش را پیش رو داشت و از ردپای قافیه ها راهش را یافت. تشنه شد هوای آن دیار سیرابش کرد و پا به ساحل دریا گذاشت تا کنون دریا ندیده بود. چنین وسعت بی کرانه و آبی که او را صدا می زد. تن به آب دریا زد و مست لالایی بین امواج بود که قاصدک او را به ساحل دعوت کرد.
آنجا بود که مرد برای اولین بار زن را میان انبوهی قاصدک و شعر دید و متوجه شد بوی خوش از گلی است که میان موهای زن می درخشد. زمزمه شعر از دهان او می تراود. مرد، گل خواست و شعرش را زمزمه کرد . جلو رفت و وقتی زن خواب بود گل را برداشت اما بلافاصله گل پژمرده و زن غمگین شد. مرد گل را برداشت و پا به فرار گذاشت . از کوه گذشت، از جنگل و صحرا گذشت و به دیار خود رسید. هر سحر و جادوئی می دانست به کار برد تا گل دوباره تازه شود، خوشبو شود، شعر زمزمه شود، اما دریغ!
مرد برای اولین بار غمگین شد و گریست که قاصدک از راه رسید و دوباره همان شعر را زمزمه کرد که مرد بلند شد و دوباره عزم کرد . از کوه گذشت، از جنگل و صحرا گذشت و به ساحل رسید. زن را دید که غمگین نشسته و به غروب خورشید چشم دوخته و می گرید و مرثیه می خواند. مرد جلو رفت و گل را به سوی زن دراز کرد. زن شکفت و غرق شعر شد و گل را به میان گیسوانش زد و گل دوباره جان گرفت و بوی عطرش مرد را مست کرد. از آن به بعد جهان یکپارچه شد. آسمان و زمین یکی شد. ماه و خورشید یکی شد. روز و شب یکی شد و زن و مرد نیز.
مرد آسمان زن را پر کرد و زن سرزمین مرد را درخشان و خوشبو.

فقط چند کلمه


شعری می آید و تو را میخواند ... من یک سانت جوانتر میشوم!

همیشه از کتاب فروشی نزدیک خونمون برگه یادداشت های رنگی میخرم و روی اونا سطرهای توی دهنم رو می نویسم. این سطر ها می تونن شعر باشن یا یک ایده یا یک آرزوی بزرگ و یا ... که فقط خودم ازش سر در میارم!
بعد این برگه ها رو میچسبونم به در و دیوار اتاقم و ...
کل فضای زندگیم پره از این نوشته ها که با دیدن روزانه شون احساس خوبی بهم دست میده!
یکی از دوستام بهم میگه: معذب نیستی وقتی مهمون میاد خونه ت، این برگه ها رو ببینه و بخونه؟
با اعتماد به نفس میگم: اصلا !!!
میگه: آخه روی همه شون نوشتی پروانه!
میخوام بگم: " از دیدن اسمم کنار نوشته های خودم توی خونه خودم معذب باشم؟ "
اما نمیگم!
بگذریم ...
نمیدونم چرا آدما از این که جمله ها و اسم دیگران رو توی قاب کنن و بزنن به در و دیوار خونشون احساس غرور میکنن و رضایت میکنن اما جرات ندارن احساس خودشون رو توی چهاردیواری خودشون، نمایش بدن؟!
خوب؛ نوشته های آدمای بزرگ فرق داره ...! اونا خیلی مطالعه کردن ...! مشهورن...! دیگران قبولشون دارن ...!
قرار نیست که ایده های توی ذهنمون رو به دیوار خونه دیگران بچشبونیم. صحبت از حریم خصوصی خودمونه. اگه به شعرهام اجازه ندم که روی در و دیوار خونه خودم بشینن، پس کجا باید جا خوش کنن؟! هیچ کس که از اولش آدم مهمی نبوده
ما کی میخوایم خودمون رو باور کنیم؟ دلیل نداره از دیگران خواهش کنیم یا اونارو وادار کنیم که باورمون کنن. کلید کار دست خودمونه.
وقتی از آدمای موفق و با اعتماد بنفس تعریف میکنن، جوابشون اینه: " متشکرم "
اما وقتی از یک فرد قهار با خودباوری تعریف میکنن، میگه: " نه بابا این جورام نیست ...! ما که چیزی نیستیم... !
من اگه خودم رو باور داشته باشم و به وجودم و توانایی هام احترام بذارم، دیگران هم باورم میکنن و احترام میذارن بهم.
شاید اولش مخالفت یا مسخره کنن اما وقتی جدیت من رو ببینن، چاره ای جز باور کردن ندارن.
من نوشته هام رو مثل یه اثر هنری برای خودم به نمایش میزارم تا هر لحظه روز که بهشون نگاه میکنم، انرژی بگیرم و خودم رو تحسین کنم و به کارام ادامه بدم. همه باید همین طور باشن. همه باید ایده های خوبشون رو در معرض دیدشون قرار بدن.
( امیدوارم منظورم با توهم و خودبزرگ بینی قاطی نشه! )
" برای آنکه کمی، حتی اگه شده کمی زندگی کرد، دو بار تولد لازمه. تولد جسم و سپس تولد روح. هر دو تولد مانند کنده شدن هستن.
تولد اول، بدن را به این دنیا می افکند و تولد دوم، روح را به آسمان میفرستد .( البته منظورم مرگ نیست، منظورم پیدا کردن نیمه گم شده زندگیه )"


از چی بگم

علیرضا قمیشی می خواند و من زل زده ام به صفحه ورد سفید مانیتورم؛
دارم توی ذهنم دنبال یه سوژه خوب می گردم برای شما
سوژه کجا بود؟!
اینقدر این روزها ... هورت می کشم که دیگر جایی نمانده برای نوشتن حرفهای دلم!
... باور نمی کنم که باز وقت خداحافظیه ...
در میان صدای علیرضا قمیشی – که از شدت تکرار شنیدن هایم کم رنگ می شود! –می نشینم و سکوت می کنم!
...
کودک از تاریکی می ترسد، دوستم از مرگ، و من ... از عادت کردن و عادی شدن پدیده ها!
پشت ویترین یک مغازه زیباترین لباس دنیا را می بینیم. تمام فکر و ذکرمان می شود آن. به هر قیمتی شده – به هر قیمتی شده! – میخریمش. چند باری که کیف می کنیم از پوشیدنش و بعد ... ناگهان هیولای عادت می آید و نگاه مان جا خوش می کند و دیگر اشتیاق پوشیدن آن لباس، می رود به سمت ناکجا!
امروز کسی را ملاقات می کنیم برای اولین بار در این دنیای شلوغ! دلمان می خواهد هم صحبت شویم روزگار را با او. خودمان را به آب و آتش می زنیم که این پدیده جدید را متوجه خودمان کنیم. " موفق می شویم " چند قرن کوتاه تمام توجه مان می رود به سمت این دوست! و بعد ... خدا لعنت کند این واژه "عادت" را !!!
به حضور پدر، مادر، خواهر، برادر، همسر، فرزدنان، دوستان، آشنایان، رهگذران روزمره زندگیمان عادت می کنیم بی دلیل! به این خیال کال که همیشه های دنیا کنارمان هستند. عادت می کنیم و می رویم سراغ کارهایی مهمتر از این پدیده های تکرار نشدنی!
و بعد یک روز ... پدیده می رود برای همیشه از روزگار روزمرگی مان! ما می مانیم و ... ما وحسرتی که سعی می کنیم در پس بی تفاوتی های ظاهری و توجیه های نخ نما پنهانش کنیم.
علیرضا قمیشی همچنان می خواند، کودک همچنان از شب می ترسد، دوستم از مرگ ومن ... همچنان از عادت!!!
... باور نمی کنم که باز وقت خداحافظیه ...
باز سوژه خودش می آید و می نشیند در سرزمین ذهنم، در سرزمین شلوغ این روزهای ذهنم!