باران احساس

دست نوشته

باران احساس

دست نوشته

فقط چند کلمه


شعری می آید و تو را میخواند ... من یک سانت جوانتر میشوم!

همیشه از کتاب فروشی نزدیک خونمون برگه یادداشت های رنگی میخرم و روی اونا سطرهای توی دهنم رو می نویسم. این سطر ها می تونن شعر باشن یا یک ایده یا یک آرزوی بزرگ و یا ... که فقط خودم ازش سر در میارم!
بعد این برگه ها رو میچسبونم به در و دیوار اتاقم و ...
کل فضای زندگیم پره از این نوشته ها که با دیدن روزانه شون احساس خوبی بهم دست میده!
یکی از دوستام بهم میگه: معذب نیستی وقتی مهمون میاد خونه ت، این برگه ها رو ببینه و بخونه؟
با اعتماد به نفس میگم: اصلا !!!
میگه: آخه روی همه شون نوشتی پروانه!
میخوام بگم: " از دیدن اسمم کنار نوشته های خودم توی خونه خودم معذب باشم؟ "
اما نمیگم!
بگذریم ...
نمیدونم چرا آدما از این که جمله ها و اسم دیگران رو توی قاب کنن و بزنن به در و دیوار خونشون احساس غرور میکنن و رضایت میکنن اما جرات ندارن احساس خودشون رو توی چهاردیواری خودشون، نمایش بدن؟!
خوب؛ نوشته های آدمای بزرگ فرق داره ...! اونا خیلی مطالعه کردن ...! مشهورن...! دیگران قبولشون دارن ...!
قرار نیست که ایده های توی ذهنمون رو به دیوار خونه دیگران بچشبونیم. صحبت از حریم خصوصی خودمونه. اگه به شعرهام اجازه ندم که روی در و دیوار خونه خودم بشینن، پس کجا باید جا خوش کنن؟! هیچ کس که از اولش آدم مهمی نبوده
ما کی میخوایم خودمون رو باور کنیم؟ دلیل نداره از دیگران خواهش کنیم یا اونارو وادار کنیم که باورمون کنن. کلید کار دست خودمونه.
وقتی از آدمای موفق و با اعتماد بنفس تعریف میکنن، جوابشون اینه: " متشکرم "
اما وقتی از یک فرد قهار با خودباوری تعریف میکنن، میگه: " نه بابا این جورام نیست ...! ما که چیزی نیستیم... !
من اگه خودم رو باور داشته باشم و به وجودم و توانایی هام احترام بذارم، دیگران هم باورم میکنن و احترام میذارن بهم.
شاید اولش مخالفت یا مسخره کنن اما وقتی جدیت من رو ببینن، چاره ای جز باور کردن ندارن.
من نوشته هام رو مثل یه اثر هنری برای خودم به نمایش میزارم تا هر لحظه روز که بهشون نگاه میکنم، انرژی بگیرم و خودم رو تحسین کنم و به کارام ادامه بدم. همه باید همین طور باشن. همه باید ایده های خوبشون رو در معرض دیدشون قرار بدن.
( امیدوارم منظورم با توهم و خودبزرگ بینی قاطی نشه! )
" برای آنکه کمی، حتی اگه شده کمی زندگی کرد، دو بار تولد لازمه. تولد جسم و سپس تولد روح. هر دو تولد مانند کنده شدن هستن.
تولد اول، بدن را به این دنیا می افکند و تولد دوم، روح را به آسمان میفرستد .( البته منظورم مرگ نیست، منظورم پیدا کردن نیمه گم شده زندگیه )"


از چی بگم

علیرضا قمیشی می خواند و من زل زده ام به صفحه ورد سفید مانیتورم؛
دارم توی ذهنم دنبال یه سوژه خوب می گردم برای شما
سوژه کجا بود؟!
اینقدر این روزها ... هورت می کشم که دیگر جایی نمانده برای نوشتن حرفهای دلم!
... باور نمی کنم که باز وقت خداحافظیه ...
در میان صدای علیرضا قمیشی – که از شدت تکرار شنیدن هایم کم رنگ می شود! –می نشینم و سکوت می کنم!
...
کودک از تاریکی می ترسد، دوستم از مرگ، و من ... از عادت کردن و عادی شدن پدیده ها!
پشت ویترین یک مغازه زیباترین لباس دنیا را می بینیم. تمام فکر و ذکرمان می شود آن. به هر قیمتی شده – به هر قیمتی شده! – میخریمش. چند باری که کیف می کنیم از پوشیدنش و بعد ... ناگهان هیولای عادت می آید و نگاه مان جا خوش می کند و دیگر اشتیاق پوشیدن آن لباس، می رود به سمت ناکجا!
امروز کسی را ملاقات می کنیم برای اولین بار در این دنیای شلوغ! دلمان می خواهد هم صحبت شویم روزگار را با او. خودمان را به آب و آتش می زنیم که این پدیده جدید را متوجه خودمان کنیم. " موفق می شویم " چند قرن کوتاه تمام توجه مان می رود به سمت این دوست! و بعد ... خدا لعنت کند این واژه "عادت" را !!!
به حضور پدر، مادر، خواهر، برادر، همسر، فرزدنان، دوستان، آشنایان، رهگذران روزمره زندگیمان عادت می کنیم بی دلیل! به این خیال کال که همیشه های دنیا کنارمان هستند. عادت می کنیم و می رویم سراغ کارهایی مهمتر از این پدیده های تکرار نشدنی!
و بعد یک روز ... پدیده می رود برای همیشه از روزگار روزمرگی مان! ما می مانیم و ... ما وحسرتی که سعی می کنیم در پس بی تفاوتی های ظاهری و توجیه های نخ نما پنهانش کنیم.
علیرضا قمیشی همچنان می خواند، کودک همچنان از شب می ترسد، دوستم از مرگ ومن ... همچنان از عادت!!!
... باور نمی کنم که باز وقت خداحافظیه ...
باز سوژه خودش می آید و می نشیند در سرزمین ذهنم، در سرزمین شلوغ این روزهای ذهنم!


راه رفتن روی ابرها

چندوقت پیش، داشتم با یکی از دوستام صحبت میکردم. به شوخی گفت: " تو مرض تخیل داری دختر جان! البته برای کسی که مینویسه این ضروری ترین بیماریه! "

راست گفت بنده خدا!

اصلا نمیتوانم زندگی بدون تخیل را تصور کنم. زندگی بدون احساس را هم! به طور کلی یک جوری جدای دیگران زندگی را تجربه می کنم. نه اینکه تافته جدا بافته باشم ها، نه. منظورم اینه که توی خیلی موارد اصلا دیگران را درک نمیکنم و آنها هم مرا!

مثلا این حرفهای دوستانم و مردم را درک نمیکنم:


- آدم باید برای فرار از تنهایی - فقط برای فرار از تنهایی - ازدواج کند!!!

- مهریه پشتوانه زندگی است!!!

- با نمایان شدن یک اختلاف جزئی باید مهریه را گذاشت اجرا!!!

- دختری که سنش از 28 بگذرد، ترشیده است!!! پسری هم که از مرز 35 بگذرد!!!

- مهم نیست که یک نفر تا چه حد پایبندمان است و دارد جوانی اش را تلف میکند برای رسیدن به ما!!! باید ما را درک کند که هزار تا مشکل بزرگ داریم و آن مشکل ها بسیار مهم تر از تمام تعهدات و جوانی ها هستند!!!

- آدم نباید دنبال شغل مورد علاقه اش برود!!! باید برود دنبال شغلی که پول توی آن است!!! چون امروز دیگر هنر و تخیل و احساس خریداری ندارد!!! اگر پول داشته باشی همه دوستت دارند و تاییدت میکنند و به تو احترام میگذارند و...!!!

- کسی که از موفقیت می نویسد یا صحبت میکند، هیچ وقت - هییییچ وقت - نباید ناراحت شود!!!!! باید فقط و فقط - و ف ق ط - بخندد!!! حتی وقتی به دیوار اتاقش هم نگاه میکند باید بخندد!!!!!


Neutral


از تمام این تفاوتهای فکری که با بعضی از دوستان و اطرافیانم دارم عبور میکنم - ناچار!!!

اما همچنان عاشق زندگی به سبک خودم هستم:


- راه رفتن روی ابرها، تفریح همیشگی ام است!

- خجالت میکشم به درخت ها، گلها و پرنده ها سلام نکنم!

- پشتوانه یک زندگی، فقط در صداقت و دوستی و وفاداری و محبت خلاصه میشود!

- ازدواج فقط برای این صورت میگیرد که زندگی خود و همسرمان را زیباتر کنیم! همین!

- پایبندی، تعهد و جوانی طرف مقابلمان، مهم تر - بسیاااااار مهم تر - از تمام مشکلات دنیا هستند!

- پول را دوست دارم، در حقیقت، عاشق پول و ثروت هستم اما بیشتر از پول، داشتن احساس خوشایندی را دوست دارم که با انجام کار مورد علاقه ام، تجربه میکنم!

- پول شرط لازم و کافی برای دستیابی به احترام و آرامش و خوشبختی نیست. چیز خیلی خوبی است و در این روزگار، بیش از پیش، مورد نیاز است اما نمی تواند در تعریف احترام، آرامش وخوشبختی، جای اصلی را به خود اختصاص دهد!

- باید جواب این سوالم را پیداکنم که ازدواج چه کیمیای بازدارنده ای در خودش دارد که از ترشیده شدن یک دختر یا پسر جلوگیری میکند! یعنی به محض وارد شدن نام یک نفر در شناسنامه ات، ترشیدگی از بین می رود کاملا!!! و چه ماده ترش کردنی ای در ازدواج نکردن وجود دارد، که دختر یا پسر را ترش میکند!

- انسان - منظورم انسان طبیعی است (!!!) نه انسان ماشینی - ناراحت یا عصبانی می شود گاهی. مهم آن فعل ناراحت یا عصبانی شدن نیست، مهم این است که بتوانیم این پدیده ها را مدیریت کنیم!


...


خیابانهای تنهایی ام را با صدای شهرام شکوهی قدم میزنم:

" خیال کن قلب من شکستنی نیست!

خیال کن حقمه تنها بمونم!

گذشتی ازمنو ساکت نشستم!!! ... "


چقدر دلم، برکت باران میخواهد در این روزهای ...!!!