فقط ساده سلام می کنی!
همین!
اما کسی دارد بی وقفه در ضلع شمال غربی بدنم تبلا مینوازد!
...
فقط ساده سلام کرده بودی ها؟!
ولی
همچنان تبلا...!
...
هوا دارد رو به سمت تاریکی میرود
شمعی روشن و دفتری را ولو میکنم روی تنهایی!
شمع دارد قاپ پروانه را میدزدد!
...
داستان شروع میشود:
بوی عشق سوخته تنهایی ام را پر میکند...!
پیش پیش لالا پیش پیش لالا ...
خوابش نمی برد دیگر!
چه کارش کنم؟!
نمی توانم که بکشمش!
بچه است خب!
هر کاری میکنم تا حواسش را پرت کنم و بخوابانمش، نمی شود!
این نصف شبی گریه اش گرفته!
بی قراری میکند
بهانه ات را می گیرد!
می گوید دلش تنگ شده!
نمی دانم چه کار کنم؟!
از دوری تو خوابش نمی برد
کودک بیقرار درونم!!!
...
دارم در خیابان راه می روم
در خیابان که نه، در خلا یا خلسه ای ناخوشایند.
این روزهای بی تو بود، تمام انرژی مرا از من گرفته اند!!!
30 تا 40 دقیقه بعد...
من به تو می گفتم " دوستت دارم و هزار بار به تو دل بسته ام "، جوابت همیشه تکراری بود " باشه! اما چیزهای فناپذیر، شایسته دلبستگی نیست! ما که ماندنی نیستیم در این دنیا، پس نباید به کسی دلبسته شوی. " و جواب من سکوت بود و بهت و علامت سوالی به اندازه دل تنگی هایم و دلبستگی شدیدتر.
من خیلی به تو و به حرفهایت فکر میکنم
کاشکی الان اینجا، روبروی من نشسته بودی و به باورهای من گوش میکردی.
اشکالی ندارد. میتونی این سطرها رو بخونی ( فقط لطفا رنگ لهجه ام را فراموش نکن؛ بنفش، یاسی خیس! )
به نظر من، اگر من و تو فناناپذیر بودیم، دیگر دلبسته هم نمیشیم. چون میدانستیم همیشه همیشه طرف مقابل مان حضور دارد ( کاشکی اینطور بود. از خدا میخواهم که معجزه ای رخ دهد و این طور بشود: تا همیشه کنار هم! ) اما الان من ثانیه ثانیه های خاطره با تو بودن را مرور میکنم، نفس میکشم و این روزها که بدون تو دارد انرژی ام تمام میشود، وتی به خنده های گرمت فکر میکنم، کمی توان از دست رفته ام را به دست می آورم و دلبسته تر میشوم، حتی وقتی خیلی از هم دور هستیم مثل این روزهای ... من بیشتر دلبسته ات میشوم!
نمی دانم چرا این باران دست از سرم بر نمیدارد!!!؟
در حال حاضر فقط یک آرزو دارم و این آرزو تمام زندگی ام را تحت الشعاع قرار داده است. من با دیگران میخندم، کار میکنم، خرید میکنم، اما در تمام این لحظه ها فقط به یک آرزویم فکر میکنم، یک بار دیگر ببینمت!
باران تمام واژه هایم را فرا گرفته
خیلی دوستت دارم، تویی که به من آموختی عشق یعنی ... تو!
...
سرم را که بلند کردم صفحه دیگر جای سفید نداشت!!
یکی دو تا فنجان کشیده بودم
از آنها که بخار هم دارند؛ هی بخار می کردند و سرد نمی شدند!
چند تا شعر بود...، درهم و برهم!
کلی منحنی های بی ربط هم بود...
آن گوشه بالا چند تا پرنده داشتند بال بال می زدند...
از آن هفت و هشت ها...
اسیر کاغذشان کرده بودم...
از پنجره خیره شدم به کوه... خیره... خیره... خیره...
دوباره برگشتم به صفحه کاغذ...
شعرهایی که بی حواس نوشته بودم را خواندم...
یک وقتی اینها فقط نوشته های قشنگی بودند حالا ولی واقعیتند... وصف حالند...
خوش به حال آن وقتها...!!
از پنجره خیره شدم به کوه... خیره... خیره... خیره...
اینها یعنی حالم خوب نیست...
می فهمم خودم...می فهمم!
یادم باشد یک وقتی گله هایم را بنویسم از آدمهایی که حال بد آدم را نمی فهمند...
نمی بینند...
یادم باشد!...