-
روز تاره
یکشنبه 27 اسفند 1391 21:28
. . . لبتان پر خنده، قلبتان از مهر آکنده و نورزتان فرخنده باد . . .
-
آمین...
دوشنبه 14 اسفند 1391 23:35
پیش از تحویل سال برای خودم یه تقویم خریدم. چون جزء چیزهایی است که واقعا به آن احتیاج دارم با اینکه زیاد به مقوله زمان و قرار دادن زندگی ام در چارچوب آن، علاقه ندارم، اما تصور زندگی بدون تقویم هم برایم سخته! این هم از آن پارادوکس های جالب زندگیمه! تقویم جدیدم پره از جمله های خیلی خوب و الهام بخش با اینکه روزهای زمستون...
-
یک اَلوی خوش طعم
شنبه 12 اسفند 1391 00:08
!!!I will see in another life Hello Dear X برای نهصد و نود و ششمین بار مدام میگویم: !I'm so sorry ............................... Dear X من پیش تر ها هم به شما توهین کرده بودم... آن هم به دلیل شدت علاقه ام به شما و تواتر بی اعتنایی تان نسبت به خودم بود. آن روزها زودت از اشتباهم می گذشتید ?But this time ... this time...
-
توی همه فصل ها خودت باش!
سهشنبه 8 اسفند 1391 00:52
باشه. چشم. در اولین فرصت تقدیمتون میکنم... خوشحال شدم... خدانگهدار. گوشی رو میزارم سر جاش یادم باشه در اولین فرصت کارم رو انجام بدم و بفرستم از اون لحظه ای که به صدای باوقار اون طرف خط، " باشه چشم " گفتم و گوشی تلفن رو گذاشتم، سه روز گذشته و من دستم کم، 30 بار به خودم یادآوری کردم که باید خیلی زود کارم رو...
-
گذشته یا ...!!!
شنبه 5 اسفند 1391 21:32
ساعت شنی رو برگردون . . . میخوام از نو شروع کنم . . .
-
بارون که حمله نمیکنه!!!
جمعه 27 بهمن 1391 23:55
چتر کاغذی رو میگیرم روی سرم ولی بارون سمج تر از این حرف هاست واژه ها آویزون می شن از لبه روسری و مانتو و صورتم! البته نمیتونم تشخیص بدم که روی پیشونیم یا سرشونه مانتوم و یا روی پلک چپم کدوم واژه ها افتادن!...اصلا ولش کن! ... باید زودتر برم خونه این جوری که پیداست، قطره های بارون حمله کردن! خطر حمله قریب الوقوعشون رو...
-
من یک چهاردیواری دارم
پنجشنبه 26 بهمن 1391 23:44
من یک چهاردیواری دارم و یک دنیا دنیایی که در آن کوه هست، رود هست، مور هست ... و کوه به من آموخت که در سرما و گرما، در برف و بوران، زیر آفتاب سوزان یا باران - باید ایستاد، مقاوم! و رود به من آموخت که با وجود سنگ و صخره، سد و نرده، خار و علف هرزه - باید جاری بود، مداوم! و مور به من آموخت که با جثه کوچک، با کمک یا بی...
-
نمیدونم...!؟
جمعه 20 بهمن 1391 23:27
حدس میزنم که نامه هایم را پاره میکنی! شاید چون خیلی شبیه هم می نویسم! لحنی، لهجه ای، ... شاید نمی دانی برای عوض کردن لحن و رنگ چشم و بغض شعر و اشک هایی که مثل مه روی نامه می غلطند باید معشوق را عوض کرد!!؟ گلایه ای نیست؛ بارها درد کشیده ام و گفته ام؛ عشق معامله نیست که اگر قیمت مناسب بود، به اندازه کافی هدیه ببری و...
-
مینویسم...!
دوشنبه 16 بهمن 1391 23:02
مینویسم: ... نگاهی می اندازی به نقطه چین های لم داده روی تن کاغذ. میگویی: باز که شروع کردی؟! برای هزار و بکمین بار، لطفا نقطه چین ننویس! من این زبون رو بلد نیستم. یعنی چی که بلد نیستی؟؟؟؟!!! باید یاد بگیری. زبون به این راحتی! خیلی از نقطه چین نویسی بدش میاد. درست برعکس من! و من هیچ وقت مراعاتش رو نمیکنم. مگه اینکه کار...
-
بنام عشق
دوشنبه 16 بهمن 1391 00:53
تو را ای مهربان، من دوست میدارم چو میدانم الفبای سکوتم را تو میدانی و با بغض نشسته در گلویم، آشنا هستی تو میخوانی، کلام خاموش چشمان بارانی برایم مهربان شمعی، چراغی، خرده نوری، ارمغان آور من چه بی صبرانه در راه نگاهت چشم در راهم بی تو کار من سامان نمیگیرد تو را در کوه چون خواندم دلش پر بود و فریادم به پژواکی به سویم...
-
لحظه های شرجی
چهارشنبه 11 بهمن 1391 00:50
لحظه های شرجی دارند روبروی روزگار انتظارم رژه میروند. روزمرگی ام را تکیه داده ام به دیوار کوتاه تراس خانه. خودت میدانی این سطرها، حامل چه جمله ای هستن؟ می دانی؟! مگه نه؟! ... یک درد مزمن، جا خوش کرده در بندبند استخوانهای تنم. یک حفره پر رنگ، مهمان ناخوانده گوشه راست قلبم شده است. حضورشان را احساس میکنم: حضور درد و تهی...
-
...!
سهشنبه 10 بهمن 1391 16:07
من این روزا یه حال دیگه ای دارم همیشه؛ هیچوقت اینجور نبودم به قـــول حسین پناهی : قطعا روزی صدایم را خواهی شنید... روزی که نه صدا اهمیت دارد نه روز..
-
صدای بهار را میشنوی!؟
جمعه 6 بهمن 1391 23:45
بدون هراس از خوانده شدن بگذار همه بدانند مینویسم برای تو برای تویی که بودنت را نه چشمانم میبیند نه گوشهایم میشنود و نه دستانم لمس میکند تنها با شعفی صادقانه با دلم احساست میکنم نازنین همیشگی من صاحب نوشته های من اگر باشی میمانم اگر بگویی اوج میگیرم می دانی پاییز چه می کند با برگها؟... آنها را می کشد برای خوش خدمتی به...
-
اگر مرا میخواندی!!!
دوشنبه 2 بهمن 1391 01:01
لطفا تمام مرا رج بزن! با عشق بگذار طعم آفتاب بگیرد روزگارم ... شعرهایم ... سطرهایم ... لطفا تمام وجودم را مرور کن! تا احساسی جا نیافتد! تا واژه ای نادیده گرفته نشود در من! که ... من خودِ خودِ تابستان بودم در این برف ریز زودرس! اگر... فقط اگر تو مرا میخواندی، تابستان نفس میکشید در من ... گفتم: بگذار فقط چند سطر بنویسمت...
-
رد پا
شنبه 30 دی 1391 23:32
بگذار بنویسم این گونه به یاد می آورم... من در اتاقم تنها هستم. در اتاقی که شبیه اتاق یک زن است بر می خیزم و ته مانده برنج شب گذشته را که ته قابلمه، خیس خورده، کنار حیاط می ریزم. تا در را می بندم هجوم گنجشک های گرسنه غافلگیرم می کنند. انگار منتظر بودند و چه خوب شد که یادم بود برایشان برنج بریزم! در آینه روبرو، خودم را...
-
شب و خدا
جمعه 29 دی 1391 00:38
شب بود قدم قدم زنان در دل شب کنار حوض آبی و پر از ماهی قرمز خواب سراغ ز چشمان من نگرفت حوض و عکس ماه و ماهی قرمز ماهی ها هنوز بیدار می رقصیدند و ماه داشت با عکسش، ماهی ها را نوازش و می رقصاند نگاه از حوض برداشتم، دست درون آب نظر به آسمان کردم تاریک بود اما روشن سکوت بود اما پر صدا غم بود اما شادی کجاست؟! تاریک ترین...
-
من و شب
یکشنبه 24 دی 1391 23:30
تنهایی غم انگیز ترین واژه ایست که لحظه به لحظه عمرم را با او سپری کرده ام در تمام شب چراغی نیست و ماه در وسعت بی انتهای آسمان خویش تنهاست و قلب من نیز چون شبهای بی ستاره تنهاترین تنهاست در این شبهای غم انگیز تنهایی و بی قراری، تنها من با ماه *** این مونس و ناظر شب زنده داریهای من *** نجواها دارم کجاست آن اهل دلی که...
-
داستان
یکشنبه 24 دی 1391 01:00
روزی روزگاری مردی در نیمکره زمین زندگی می کرد که جنگل و صحرایش را خوب می شناخت. با درختان و صخره ها و شن هایش آشنا بود و هر روز زمزمه وار روزش را با آنها به گفتن و شنیدن می گذراند. در نیمکره دیگر زمین زنی زندگی می کرد که ساحل و دریا و کوه و آسمانش را همیشه در آغوش داشت و می دانست کدام موج کجا گیر افتاده و باید نجاتش...
-
فقط چند کلمه
پنجشنبه 21 دی 1391 23:38
شعری می آید و تو را میخواند ... من یک سانت جوانتر میشوم! همیشه از کتاب فروشی نزدیک خونمون برگه یادداشت های رنگی میخرم و روی اونا سطرهای توی دهنم رو می نویسم. این سطر ها می تونن شعر باشن یا یک ایده یا یک آرزوی بزرگ و یا ... که فقط خودم ازش سر در میارم! بعد این برگه ها رو میچسبونم به در و دیوار اتاقم و ... کل فضای...
-
از چی بگم
پنجشنبه 21 دی 1391 00:56
علیرضا قمیشی می خواند و من زل زده ام به صفحه ورد سفید مانیتورم؛ دارم توی ذهنم دنبال یه سوژه خوب می گردم برای شما سوژه کجا بود؟! اینقدر این روزها ... هورت می کشم که دیگر جایی نمانده برای نوشتن حرفهای دلم! ... باور نمی کنم که باز وقت خداحافظیه ... در میان صدای علیرضا قمیشی – که از شدت تکرار شنیدن هایم کم رنگ می شود! –می...
-
راه رفتن روی ابرها
چهارشنبه 20 دی 1391 01:00
چندوقت پیش، داشتم با یکی از دوستام صحبت میکردم. به شوخی گفت: " تو مرض تخیل داری دختر جان! البته برای کسی که مینویسه این ضروری ترین بیماریه! " راست گفت بنده خدا! اصلا نمیتوانم زندگی بدون تخیل را تصور کنم. زندگی بدون احساس را هم! به طور کلی یک جوری جدای دیگران زندگی را تجربه می کنم. نه اینکه تافته جدا بافته...
-
دوباره
یکشنبه 17 دی 1391 23:16
دوبـاره... ذهن، قلم، کاغذ،، نقشِ خاطره، پنجره ای رو به خلوتی خیابان، خیسی باران، نم شیشه، سجاده ای رو به تو، دفترچه ی خاطرات، دلتنگیِ جاده، سفر، ترانه، عشق، مهتاب، جریان زندگی، تپش قلب، لبخندهایی پر از بغض، و دوبـاره... نبـودن تکراری تـو می بینی همه اینجا هستند، زندگی جاریست، زنده است، اما نـفـس نمی کشد... اینجا حتی...
-
این روزها
یکشنبه 17 دی 1391 23:14
این روزها خیلی خسته میشم نمیدونم مال هواست یامال...!؟ توی کلاس ... نشستم ولی باور کنید هیچی حواسم نیست!؟ خیلی سخته دلم میخواد ...!
-
قمار عاشقانه!!!
جمعه 8 دی 1391 23:38
برای رسیدن به وصال چاره ای جز ترک ساحل نیست! باید دل به دریا بسپاری باید تمامی تکیه گاه هایت را از دست بدهی! نمی توانی مدعی دوستی با خداوند باشی در حالی که به چیزی و کسی غیر از او تکیه کنی! باید از هر چه غیر اوست بگذری و این را نه در حرف بلکه در عمل هم اثبات کنی! اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند عشق است و داو اول بر...
-
فقط یه سلام ساده
دوشنبه 4 دی 1391 01:02
فقط ساده سلام می کنی! همین! اما کسی دارد بی وقفه در ضلع شمال غربی بدنم تبلا مینوازد! ... فقط ساده سلام کرده بودی ها؟! ولی همچنان تبلا...! ... هوا دارد رو به سمت تاریکی میرود شمعی روشن و دفتری را ولو میکنم روی تنهایی! شمع دارد قاپ پروانه را میدزدد! ... داستان شروع میشود: بوی عشق سوخته تنهایی ام را پر میکند...! پیش پیش...
-
این روزها
سهشنبه 28 آذر 1391 23:58
... دارم در خیابان راه می روم در خیابان که نه، در خلا یا خلسه ای ناخوشایند. این روزهای بی تو بود، تمام انرژی مرا از من گرفته اند!!! 30 تا 40 دقیقه بعد... من به تو می گفتم " دوستت دارم و هزار بار به تو دل بسته ام "، جوابت همیشه تکراری بود " باشه! اما چیزهای فناپذیر، شایسته دلبستگی نیست! ما که ماندنی...
-
کاغذ
شنبه 25 آذر 1391 00:11
سرم را که بلند کردم صفحه دیگر جای سفید نداشت!! یکی دو تا فنجان کشیده بودم از آنها که بخار هم دارند؛ هی بخار می کردند و سرد نمی شدند! چند تا شعر بود...، درهم و برهم! کلی منحنی های بی ربط هم بود... آن گوشه بالا چند تا پرنده داشتند بال بال می زدند... از آن هفت و هشت ها... اسیر کاغذشان کرده بودم... از پنجره خیره شدم به...
-
خیال
شنبه 18 آذر 1391 00:31
... از تاریکی پشت پلکام میام بیرون. یه سقف رو در نظر میگیرم که روی چهار تا دیوار به هم چسبیده قرار داره! میتونم اسمشو بذارم خونه، اتاق، چهار دیواری سقف دار،... اصلا میتونم اسمش رو هر چی که دوست دارم بذارم! صدای موسیقی رو هم به این تصویر ذهنیم اضافه میکنم! " تو چشمات مال من نیست و ... " نه! اون جمله های...
-
باران
شنبه 18 آذر 1391 00:29
... دلم هوای نوشتن کرده! دارد باران میبارد و شعر سرازیر میشود از آسمان. خدا هم شاعری را دوست دارد! سلام! از این اتفاق زیبا و فوق العاده، تعجب کردی؟ راستش را بخواهی بارانی که طعم پاییز داره، دیگر برایم حواس نمیگزاره. باران یعنی ... ! فکر میکنی باران یعنی چی؟؟ خوب فکر کن! لطفا کمی به رفتارهای اخیر من توجه کن! لطفا! یه...
-
قصه از کجا شروع شد...!؟
یکشنبه 12 آذر 1391 23:27
نمیدونم از کجای غصه شروع شد هنوز از راه نرسیده وقتی لبخندت رو دیدم حتی از خودم گذشتم اما ! ته قصه مون رسیدم شاید یکی جز من توی دلت بود! وقتی محتاج تو بودم وقتی حال و روزمو دیدی بازم کاری نکردی حالا فقط منم و در و دیوار خونه " شاید یه روز منو یادت بره "